ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
شعر از بیژن ترقی
ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
شعر از بیژن ترقی
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لا لا چرا
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
دنیای شیرینت به کـام دیگران باشد
لبخندهایت سهم از ما بهتران باشد
کج کرده راهش را به سمت دامنت خورشید
پرچین گلهای تو وقتی زعفران باشد
شمع شب هاي سيه بودی و لبخندزنان
با نسيم دم اسحار هم آغوش شدی
شهريار
ز کوی یار میآید نسیم بادنوروزی
ازین باد ار مدد خواهی، چراغ دل بیفروزی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)