تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 26 از 41 اولاول ... 1622232425262728293036 ... آخرآخر
نمايش نتايج 251 به 260 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #251
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 آب حیات نوشید

    درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته. زنده جاوید مانده اند. به کا می رود. این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.

    اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است.

    اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد.




    پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.

    باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت:« هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد .» عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .

  2. #252
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 آب پاکی روی دستش ریخت

    هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد بر سینه اش گذارند و بالمره او را از کار نا امید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند « بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند.»




    آب پاکی همانطوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از حرف آخرین است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند . تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مایوس و نا امید شده دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب تقاضایش بر نمی آید.

  3. #253
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 آب از سرچشمه گل آلود است

    اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.



    روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:« عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟» عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد « اذا طابت العین عذبت الانهار» یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود« پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند.» ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: « پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان» . فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت« مرا پندی ده» شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:« تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.» در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.

  4. #254
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 صد رحمت به کفن دزد اولی

    مردي بود كه از راه دزديدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش مي‌كرد و هركس كه مي‌مرد او شبش مي‌رفت قبرش را مي‌شكافت و كفنش را مي‌دزديد. اين مرد روزي حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پايش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: «پسرجان من در تمام عمرم كاري كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خريدم. هيچكس در اين دنيا نيست كه بعد از مردنم ذكر خيري از من بكند. از تو مي‌خواهم كاري كني كه مثل من وقتي پير شدي از كارهايت پشيمان نشوي و همه ذكر خير تو را بر زبان داشته باشند». پسر گفت: «پدر! من كاري خواهم كرد كه مردم پدر بيامرزي براي تو هم كه پدرم هستي بدهند». پدر گفت: «نه، ديگر هيچكس پدر بيامرزي براي من نمي‌فرستد» پسر گفت: «گفتم كه كاري مي‌كنم تا همه مردم يك صدا ذكر خيرت را بگويند و بگويند خدا پدرت را بيامرزد». از اين موضوع چندي گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بيرون كشيد و ايستاده توي قبر نگهداشت. فرداي آن روز كه مردم براي خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و اين وضع را ديدند گفتند: «خدا پدر كفن دزد اولي را بيامرزد. اگر كفن را مي‌دزديد مرده مردم را از قبر بيرون نمي‌انداخت».

  5. #255
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 من هلال را ديدم

    اين مثل در موردي گفته مي‌شود كه يك نفر ديگران را از خوردن چيزي يا كردن كاري منع كند ولي خود در اولين فرصت آن منع‌ كردن‌ها را نديده بگيرد و آن چيز يا كار را براي خود جايز بداند. اين نكته هم گفتني است كه در افسانه‌هاي آذربايجان گرگ و روباه دو دشمن آشتي‌ناپذيرند.

    روباهي گرسنه به باغي رسيد. ديد دنبه بزرگي در تله گذاشته‌اند. روباه خوب مي‌دانست كه اگر پوزه يا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و اين‌ور و آن‌ور مي‌رفت كه از دور گرگي پيدا شد. روباه پيش رفت و سلام داد و گفت: «آ گرگ! چه عجب از اين طرف‌ها؟...» گرگ گفت: «گرسنه‌ام دنبال شكاري مي‌كردم». روباه گفت: «اينجا دنبه خوب و چربي هست بفرما بخور!» و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزديك تله رفتند. گرگ گفت: «چرا تو نمي‌خوري؟» روباه جواب داد: از بدبختي روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدايي كرد و دنبه بيرون پريد اما دست گرگ لاي تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهي به آسمان كرد و صلواتي فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: «آقا روباه پس تو روزه نبودي!» روباه گفت: «روزه بودم اما ماه و دیدم!»

  6. #256
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 در دهن داروغه را گذاشت

    روزي بود روزگاري بود. داروغه‌اي در شهري بود و اتفاق روزگار زني داشت كه از زشتي طعنه به كدو تنبل مي‌زد. زن داروغه به اين زشتي خيلي هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلي مي‌ديد حسوديش گل مي‌‌كرد مخصوصاً هر وقت حمام مي‌رفت بيشتر به ياد زشتي خودش و خوشگلي زن‌هاي ديگر مي‌افتاد و بيشتر حسوديش مي‌شد و با اينكه هميشه با غلام و كنيز و هزار جور دنگ و فنگ حمام مي‌رفت، با وجود اين چشمش كه به زن‌هاي ديگر مي‌افتاد خون خونش را مي‌خورد.

    تا اينكه يك روز كه از حمام مي‌رود خانه به داروغه مي‌گويد: تو بايد به جارچي ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قديم لنگ نمي‌بستند و از آن روز لنگ باب مي‌شود.

    روزي از روزها زن بدبختي كه از هيچ جا خبر نداشته وارد حمام مي‌شود و پس از آنكه لباس‌هايش را در مي‌آورد و مي‌خواهد لخت وارد حمام بشود حمامي نميگذارد. هرچه التماس مي‌كند حمامي مي‌گويد: حكم داروغه است. زن هرچه مي‌گويد: من غير از لباس‌هايم چيزي ندارم به خرج حمامي نمي‌رود. زن يك دستمال سه گوش پاره‌پاره داشته كه وسطش هم وصله‌اي بوده عاقبت دو پر دستمال را طوري جلوش مي‌بندد كه وصله مي‌افتد روي مخرجش اما جلوش تا نافش بيرون مي‌ماند و شكل اين زن خيلي خنده‌دار مي‌شود. وقتي وارد حمام مي‌شود نگاهش به زني مي‌افتد و مي‌بيند خيلي به او احترام مي‌گذارند. اين زن، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامي كه زن مي‌رود كارش را بكند و سر و كله‌اش را بشويد زن داروغه نگاهش به او مي‌افتد و از او مؤاخذه مي‌كند: چرا اين ريختي وارد حمام شدي؟ اين چيست به خودت بستي؟ زن دستش را مي‌زند روي وصله دستمال پاره پاره‌اي كه روي مخرجش را پوشانده بوده و مي‌گويد: در دهن داروغه رو بستم.

    زن داروغه از اين لطيفه خوشش مي‌آيد و آنقدر به قيافه اين زن و حرفي كه گفته بود مي‌خندد كه به ريسه مي‌افتد و وقتي به خانه برمي‌گردد به شوهرش مي‌گويد واژ به واژار بكن كه بعد از اين هركه هر جور مي‌خواهد به حمام برود.

  7. #257
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 يك گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

    مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري مي‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه مي‌شد هر وقت پدر از خانه بيرون مي‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توي كوچه مي‌نشستند و به تماشاي مردم مشغول مي‌شدند و اين رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مي‌نشستند. از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد مي‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟

    مي‌توانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش مي‌شد. خيلي داشت غصه مي‌خورد. نمي‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. مي‌دانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت مي‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني مي‌كرد، تعارف و هديه مي‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغام‌ها را مي‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت مي‌گذارم. اين را ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكل‌زري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيله‌اي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت. اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس مي‌كرد قسم مي‌خورد كه من پسر زائيدم نمي‌دانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف مي‌خوردند و بچه‌هاي بي‌ادب مسخره‌اش مي‌كردند و سنگ و چوبش مي‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌اي نداشت، تحمل مي‌كرد و چيزي نمي‌گفت. روزي پسربچه هشت نه ساله‌اي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمي‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سال‌هاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه مي‌كني؟ سنگ به تو مي‌زدند حرف نمي‌زدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من مي‌كردند حرفي نداشتم تحمل مي‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريه‌ام گرفت. نمي‌توانم آرام شوم». شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.


    روايت دوم


    سنگ دوست كشنده است

    در زمان‌هاي قديم زنباره‌اي را سنگسار مي‌كردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا مي‌گذشت سنگي به او مي‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمي‌كرد. تا اينكه يكي از دوستان خيلي نزديك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگريزه‌اي به طرف او انداخت. فرياد مرد بلند شد و گفت: «آخ! مردم». مردم از اين جريان تعجب كردند و علت را پرسيدند. مرد جواب داد: «دوس داشي يامان اولي».

    قصه ديگري هم به طنز براي اين مثل ساخته‌اند كه از اين قرار است.

    مي‌گويند دو رفيق در مكه به هم رسيدند. اولي گفت: «حاج قاسم واقعاً كه جايت در بهشت است. تو چقدر آدم نيكوكاري هستي!» حاج قاسم كه هيچ انتظار نداشت رفيقش اينطور از او تعريف كند، پرسيد: «از كجا مي‌گويي؟» رفيقش جواب داد: «ديروز كه ما سنگ جمره مي‌انداختيم من با چشم خودم ديدم كه همه سنگ‌ها به شيطان خورد اما او خم به ابرو نياورد، تا نوبت تو رسيد و چند تا سنگ به طرف شيطان انداختي. در همين موقع بود كه شيطان فريادي از ته دل كشيد. همه ما از اين كار او تعجب كرديم و از شيطان پرسيديم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فرياد آمدي؟» شيطان جواب داد: آخر شما نمي‌دانيد، دوس داشي يامان اولي!»( سنگ دوست كشنده است).

  8. #258
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك

    كسي كه چند بار كارهاي خطرناك كرده باشد و به تصادف از كيفر نجات يافته باشد و به همين سبب شيرك شده با گستاخي بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گويند: يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك.

    در عهد پادشاهي روزي يك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشي پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوي رخت او بيرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «اين رخت فلان زن است». گفت: «بريزيد توي آب» رخت آن زن بيچاره را به دستور زن رمال به آب ريختند. چون آن زن از حمام بيرون آمد و ديد دلش سوخت و كينه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر كار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «ميگم نرو» گفت: «پس چكار كنم؟» زن گفت: «فردا يك كتاب رمالي مي‌گيري و فال‌بين و رمل‌تران ميشي». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «ميخوام شوورم رمل‌تران باشه» خب پافشاري زن بود و دليل و برهان نمي‌خواست گفت: «باشه فردا صبح ميرم و رمالي بلد ميشم» اما كجا به سر كار مي‌رفت؟ ريشخند زنش مي‌كرد و او هيچ از رمل‌تراني نمي‌دانست و نمي‌آموخت.

    اتفاقاً در آن روزها يك شب خزانه و اموال شاه را دزديدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: «خب بايد رمل بتراني و بگي كه اونا كجا هستند و كي‌ها هستند؟» رمال گفت: «كي‌ها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به اين گوشه و آن گوشه دنيا چيزي دستگيرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چيزي به نظرم نمياد!» شاه بسيار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمين مباشيد، شما مي‌تونين از رمال‌هاي شهر كمك بگيرين».

    شاه همين كار را كرد و رمال‌هاي شهر را به حضور پذيرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: «اي زن من چيزي بلد نيستم». گفت: «ايني كه بلدي بگو». شوهر آن زن هم رفت پيش شاه، هيچكدام از رمال‌ها نتوانستند كاري از پيش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسيد گفت: «فدايت شوم چهل روز مهلت ميخوام» شاه گفت: «باشد».

    آن مرد به خانه برگشت و گفت: «اي زن تو اين خاك را بر سر من كردي در اين چهل روزي كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پيدا نكنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداريش مي‌داد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب اين چهل روز را نگه داريم؟» زن گفت: «چهل تا خرما مي‌خريم و در خمبه‌اي مي‌‌گذاريم، هر شب يكي از آنها را مي‌خوريم وقتي كه نزديك باشد چهل روز تمام شود برمي‌داريم و فرار مي‌كنيم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانيم خوبست بخت هم كه مي‌آيد اين‌جوري بيايد.

    باري چهل تا دانه خرما خريدند و در يك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «اي زن يكي از خرماها را بردار و بيا كه تو اين آب را دستم كردي». از آن طرف دزدها مي‌توانستند كه كار به چه كسي واگذار شده رئيس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهاي او بود و به حرف‌هاشان گوش مي‌داد. چون زن يكي از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماي ديگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار كه يكي ازجمله چهل تا آمده، يكي از گنده‌هاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئيس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «اي واي بر حال ما چكار كنيم؟» آن شب گذشت، شب ديگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئيس دزدها يكي از دزدها را همراه آورد تا او هم اين عجايب را بشنود. زن رمال خرماي ديگري آورد. رمال گفت: «اي زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئيس همه دزدها را خبر كرد كه اين منظره را ببيند. سه‌ تاي آنها دم سوراخ گوش دادند. توي اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بيا كه حالا ديگر خيلي شدند، يعني سه تا شدند و ما نزديك شديم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پايين آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «اي آقا! خواهش داريم...» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، اي رمال راست مي‌گويي، ما اموال شاه را دزديده‌ايم، بيا همه را به تو تحويل مي‌دهيم، شتر ديدي نديدي، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زيرزمين است برو بردار و تحويل شاه بده، پيش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختي و پيدا كردي!» رمال از شادي روي پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پيدا كردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بيرون آوردند و به قصر بردند.

    رمال هم شد يكي از نزديكان و خاصان شاه، روزي زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قديمي هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «از زن رمال قديمي شاه» گفت: «بريزيد در آب» لباس آن زن را در آب ريختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «ديگر براي من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسيدم. فردا ديگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قديميت برو» شوهر گفت: «زن! نمي‌شود» زن گفت: «من راه يادت مي‌دهم فردا صبح وقتي شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذيرفت تو نزد او برو و جيقه او را از سرش بردار و به زمين بزن. او به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و بيرونش كنيد و تو از آنجا راحت خواهي شد» فرداي آن روز همين كار را كرد تا جيقه شاه را از سرش برداشت و به زمين زد عقرب سياهي از توي جيقه درآمد. شاه از ديدن اين وضع خيلي شاد شد و رمال‌باشي را احترام زيادي كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را براي زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پيچيد و خواست بخوابد تو برو يك پاي او را تنگ بگير و از تخت‌گاه حمام به پائينش بكش او روي زمين خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و برانيد آن وقت تو راحت مي‌شوي». رمال‌باشي هم همين كار را كرد و درست همان موقع كه پاي شاه را زير در كشيد سقف همان جا فرو ريخت و همه تعجب كردند كه چنين پيش‌بيني كرده بود شاه او را خلعت فراواني داد، رمال هر روز از روز پيش به شاه نزديكتر مي‌شد. زن از چاره‌ جويي تنگ آمد. ديگر چيزي نمي‌گفت چون طالع از پي طالع مي‌آمد اما رمال غصه مي‌خورد كه وقتي كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنيايد. آخر يك روز شاه او را با عده‌اي از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتي آهويي را دنبال مي‌كردند ناگهان ملخي بزرگ بر زين اسب شاه نشست شاه بي‌آنكه كسي ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «هاي كي مي‌تواند بگويد در مشت من چيست؟» هيچكس چيزي نگفت به رمال خود گفت: «دوست من اي كسي كه خدا ترا براي من فرستاد تا مرا از پيش‌آمدها مطلع كني در دستم چيست؟» رمال زرد شد، سرخ شد كاري از دستش ساخته نبود اين ضرب‌المثل را به زبان آورد كه يك بار جستي اي ملخ دو بار جستي اي ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جيثه و حمام بود كه يعني من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: «بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه يك دنيا هستي!»

  9. #259
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 هولي نمكي سرش آمده

    اين ضرب‌المثل را در مورد كساني مي‌گويند كه اول كاري را با شتاب شروع مي‌كنند و در آخر خسته مي‌شوند و دست از كار مي‌كشند.

    روزي يك هولي را مي‌بردند نمك بارش كنند، در موقع رفتن پرسيدند هولي كجا مي‌روي؟ با شادي گفت: «نمك، نمك، نمك». چون نمك بارش كردند و برگشت، بارش سنگين بود و رنج مي‌برد، پرسيدند: «هولي از كجا مي‌آيي؟» با بيچارگي و بدبختي گفت: «ن..م...ك، ن...م...ك، ن...م...ك».

  10. #260
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 هم چوب را خورد و هم پياز را و هم پول را داد

    در زمان قديم شخص خطاكاري بود كه حاكم دستور داد براي جريمه خطايش بايد يكي از اين سه راه را انتخاب كند يا صد ضربه چوب بخورد يا يك من پياز بخورد يا اينكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: «پياز را مي‌خورم» يك من پياز براي او آوردند. مقداري از آن را كه خورد ديد ديگر نمي‌تواند بخورد گفت: «پياز نمي‌خورم چوب بزنيد» به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: «نزنيد پول مي‌دهم» او را نزدند و صد تومان را داد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •