تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 26 از 212 اولاول ... 162223242526272829303676126 ... آخرآخر
نمايش نتايج 251 به 260 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #251
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مکر و حیله زن

    روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن
    زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟
    مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
    زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟
    مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
    زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
    مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد
    زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن
    مرد گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
    زن گفت : خیلی خوب
    و برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد
    مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش
    مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟
    زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر
    مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟
    زن گفت : نه
    مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟
    زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی اید شوهرم بدهد
    مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن
    زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می اید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند
    مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟
    زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند
    مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟
    دختر گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
    مرد گفت : بسیار خوب
    و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم
    قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد
    مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
    قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است
    و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد
    بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد
    داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است
    مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند
    این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت
    مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی
    یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟
    زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟
    مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
    زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم
    مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
    زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
    مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
    زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری
    مرد گفت : قول می دهم
    زن گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می اید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
    مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد
    قاضی آمد در را وکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟
    مرد جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
    بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه
    کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟
    یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی
    دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده
    یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود
    دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی
    قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
    مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟
    قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟
    مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد

  2. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #252
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض ناهار فردا

    جوجه ها سر سفره ناهار گفتند آخرش کبدمون از کار میافته ،چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم وحتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نخوریم ).
    خروس سرش را پایین انداخت . در چشمان مرغ اشک جمع شد وبه فکر فرو رفت ، آنها فردا ناهار مرغ داشتند .

  4. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #253
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض آزادی

    آزادی

    پرنده...
    شلیک...
    سقوط...
    آزادی...!

  6. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #254
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اسكندر

    اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟ دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!! ...

  8. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #255
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تشنه

    در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌اي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.
    آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟
    تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد(3).
    فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد.

  10. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #256
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شيخ ابوسعيد

    يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس مىگفت. خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.» خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ در خانه شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن مىگفتند كه كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
    بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من مىدانم او مىبيند.» و متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ! بوعلي را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه ما مي بينيم او مي داند».

  12. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #257
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    قصه‌گويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل مي‌كرد كه چگونه از پارچه‌هاي مردم مي‌دزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش مي‌دادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان مي‌گفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي قصه‌گو در شهر شما كدام خياط در حيله‌گري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك گفت: ولي او نمي‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيركتر از تو هم فريب او را خورده‌اند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نمي‌تواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند مي‌تواند. ترك گفت: سر اسب عربي خودم شرط مي‌بندم كه اگر خياط بتواند از پارچة من بدزدد من اين اسب را به شما مي‌دهم ولي اگر نتواند من از شما يك اسب مي‌گيرم. ترك آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسي برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمي سلام كرد و استاد خياط با خوشرويي احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتي ترك بلبل‌زباني خياط را ديد پارچة اطلس استانبولي را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه براي من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت مي‌كنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخشش‌هاي آنان مي‌گفت. و با مهارت پارچه را قيچي مي‌زد. ترك از شنيدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ريز بادامي او از خنده بسته مي‌شد. خياط پاره‌اي از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعاي خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيله‌گر لطيفة ديگري گفت و ترك از شدت خنده روي زمين افتاد. خياط تكة ديگري از پارچه را بريد و لاي شلوارش پنهان كرد. ترك براي بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفة خنده دارتري گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترك تقاضاي لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر برايت بگويم قبايت خيلي تنگ مي‌شود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه مي‌كردي. هم پارچه‌ات را از دست دادي هم اسبت را در شرط باختي.



    مثنوي

  14. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #258
    حـــــرفـه ای Renjer Babi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    Canes Venatici
    پست ها
    1,448

    پيش فرض



    نامه ای به پدر











    پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

    پدر عزيزم،
    با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
    با عشق،
    پسرت،
    John

    پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

  16. 2 کاربر از Renjer Babi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #259
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض

    استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>
    شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
    استاد پرسید :
    < خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
    یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
    < حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >و همه شاگردان خندیدند .
    استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
    شاگردان جواب دادند : نه
    پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
    درعوض من چه باید بکنم ؟
    شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
    استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
    اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
    اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
    اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

    فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
    دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .
    زندگی همین است
    !

  18. 2 کاربر از Monica بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #260
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض

    يک داستان معمولی اما...
    وقتی آمد میخندید.نشست روی میز کنار پنجره, من از دور نگاهش میکردم و با خود گفتم: اگر نگاهم کند , باید بخندم..انگار پربود از پر, سبک جست و خیز میکرد و با همه می خندید.کمی حسودیم شد چرا مرا نمی نگریست؟ً!
    عصبانی شدم اما باید توی کافه بنشینم تا باران بند بیآید.اگر بیرون بروم در این هوای سرد و بارانی بینی ام باد میکند و گوشهایم درازتر میشوند, خنده دار میشوم...تازه طرح اندام باران خورده ام کمی مضحک تر.بنابراین مینشینم و به آتش این حوس بیشتر دامن میزنم.
    این عجوزه هم با همه نرد عشق میبازد الا من! دیروز بود میگفتم من حسادت را در خویشتن میرانده ام...اینک پری زمینی را عجوزه خطاب کرده بودم, خوشحالم که درون آدم فریاد نمی زند وگرنه همه میخندیدند...
    برگرد و نگاهم کن تا کمتر بمیرم از حسرتت!!!فکر کردم باید برایش قهوه ببرم, اما نه...اول باید گارسون شوم .اینقدر کاویدمش که چشم بسته هزارچینش را می سازم.
    بنده عاشق شدم با یک چشم!!!نباید با هر دو چشم نگاهش کنی.چرا؟ عادتمان در ایران بود,ترک عادت نیز موجب مرض. اگر زل میزدی می خواندنت حیز و اگر عذر بدتر از گناه که فتبارک الله ... می گفتی, بیشترگندش در می آمد((لعنت به این آخوندها که نان جوانان را سنگ خارا کرده اند...))
    اعصابم خورد شده بود, چرا بر نمی گردد مرا محک بزند؟بروم بیرون دوباره بیایم تو, تا میز کناریش بنشینم .ایده ی خوبیست !, اما شاید یک ایرانی اینجا باشد, ضایع میشوم!پس بی خیال...

    از بخت همیشه خواب جوانی ترگل هم کنارش لمیده و احتمالا می لاسد!می اندیشم ناموسم است, سرم را ازیأس به پائین می اندازم و مثل میکسر قهوه ام را به هم میزنم.کمی که سنگین میشوم تازه شصتم خبردار میشود کسی مرا می پاید
    هوراىىىىىىىىىىىى
    مرا نگاه می کند و می خندد, منم ضعف میروم و دهان را تا بناگوش باز میکنم,فرصت همین است دل به دریا میزنم و با دست و اشاره سر میز خویش دعوتش می کنم.با سرش پاسخ آری میدهد,لبخندش نیز لا ینقطع بر من می بارد, می آید و می نشیند, می اندیشم جوان ترگل از دق مرگیش دارد می خندد و من انتظارم چه زود به سر آمد
    سلام میکنم, می خندد.می گویم عجب هوایی است, باز می خندد.میگویم: چه میخورید سفارش دهم, باز لبخند میزند.می پرسم خوبید؟ دوباره می خندد!
    در دل میگویم زهر هلاهل تازه آشنا, شاید باید بکوبم توی سرت تا آدم شوی.کوفت دیگر نمی خواهم بخندی, باید با من حرف بزنی, این درست که زیبایی اما حداقل من یکی را نمی توانی به استهزاء بگیری, از اخمهایم عصبی بودنم را درک میکند اما دوباره لبخند میزند خواستم بگویم ...یکهو یک زنگ در مغزم دینگ, دینگ می زند, تازه کاشف میشوم: حتما کر است...
    با دست و پا با او حرف میزنم, همه ی حرفها را دوباره تکرار می کنم.اما او دوباره می خندد.یکی از دور ببیند می گوید : من دلقک بازی در می اورم تا او را بخندانم, کم مانده قر هم بدهم
    اما هیچ ...لعنتی تنها می خندد.مستأصل که میشوم به سراغ قهوه ی نیم خورده ام میروم و کمی از آن را می نوشم.در دل تمام نا سزا ها را آزمایش می کنم اما جواب نمی دهد , دوباره که نگاهش میکنم باز می خندد...
    یک شعر را زمزمه می کنم, کسری از ثانیه محزون میشود و دوباره میخندد!نمی دانستم میشود به اهنگهای فرانک سیناترا هم خندید.بی پدر انگار جیم کری را دیده است
    به ساعتم که نگاه می کنم , می بینم نزدیک دو ساعت تمام است یا به این ضعیفه می نگرم و یا در حال اعمال منافی عفت برای رام کردن این اسب وحشی بوده ام...گفتم به درک , اماده میشوم که سانس دیگری را به نمایش بگذارم که یکهو دو موجود , یحتمل قراول و یساول آمدند و پری مرا گرفتند, دلم از جا کند خواستم حرف بزنم اما...
    تازه نگاهم به لباس عجیب فرشته ی زمینی افتاد, از تو ریختم!!!یعنی برای این دیوانه وقتم را هدر دادم یا بهتر بگویم دلقک بازی و دیوانه باز درآوردم؟؟؟مبهوت و گیج بر صندلی ام یله میشوم.دخترک باز میخندد, دو بازویش را محکم می چسبند . از جایش به سختی بلندش می کنند, دم درب کافه دوباره نگاهش می کنم, این بار خنده اش تلخ, تلخ است...
    دوباره خواستم حرفی بزنم و دشنامی دهم اما...
    لبانم باز میشود و لبخندی تحویلش می دهم, دخترک تازه مژه اش را بر هم میزند و لمحه ای خویش را نثارم می کند و مرا با سؤالهایم تنها وا میگذارد...اگر با نیم لبخندی عشوه اش را نثارم کرد با دو صد لبخند هدیه ام چه می بود؟؟؟
    باز افسوس و افسوس , اما خدا را شکر می کنم که این کارها, اینجا عیب نیست
    از جا بر میخیزم , پول را سر میز می گذارم و از کافه بیرون میآیم .دوباره با خود زمزمه می کنم فقط یک دیوانه بود که لحظه ای را پر کرد و رفت و...
    نمی دانم چند سال است که به عشق آنروز, این داستان را هر ورز با خویش مرور می کنم و هر دم به انتظار ان فرشته بر سر میز کنار پنجره مینشینم؟؟؟دیگر برایم مهم نیست کسی دیوانه ام خظاب کند و حیزم بپندارد
    من دیوانه بودم و دیوانه تر شدم چه مهم است اگر مردم مرا می بینند که هر روز آنجا می نشینم و اغلب با خود لبخند میزنم....

  20. 2 کاربر از Monica بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •