اکنون دیگری امیدی بر جای نمانده بود فقط باید معجزه ای رخ می داد .
تازه عروس . دیوار دبیرستان
اکنون دیگری امیدی بر جای نمانده بود فقط باید معجزه ای رخ می داد .
تازه عروس . دیوار دبیرستان
جیرولامو می دانست که او انریکو را از بین ان دو انتخاب کرده است و آن هم درست به خاطر صفات بد انریکو . به خاطر ان مهارتی که داشت تا شخصیتی را از خود اختراع کند که بعد بلد نباشد نقش آن را بازی کند و صرفا به این درد می خورد که از واقعیت زندگی اش غافل بشود .
تازه عروس . دیوار دبیرستان
شیوه نگاه کردن به آنچه اول می آید بستگی به آن چیزی دارد که بعداً می آید
کمدیهای کیهانی
کين:"رازيل! دنياي مردگان نسبت به تو نا مهربان بوده!"
رازيل:" نکوهش ظاهر من در واقع توهين به خود توست زيرا که تو مرا به اين روز در آورده اي "
کين:"فرزندم، من اختيار دارم هر آنچه بوجود آورده ام از بين ببرم."
رازيل:"لعنت به تو! به نظر مي رسد قدرت چيزي به اسم وجدان درونت باقي نگذاشته باشد."
کين: "هر آني که فشار سنگين انتخاب را درک کردي صلاحيت داري در مورد تصميم من قضاوت کني.
تحمل اين که سرنوشت دنياي اطرافت به درستي تصميم ها و اعمال من مربوط مي شود اصلا ساده نيست، حتي نمي تواني تصورش را بکني که که اگر جاي من بودي چه تصميمي مي گرفتي."
"خير و شر هيچگاه از همان ابتدا آشکار نيست .
اخلاقيات هيچگاه معيار درستي براي تصميم گيري نيستند.
بسياري از تصميم هاي به ظاهر درست تو ممکن است در دراز مدت اثر مخربي داشته باشند."
تا جاییکه ممکن بود کوشش نمود از مرگ او جلوگیری کند اما چون موفق نشد مرگ او را تحمل کرد
مادام دووال
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند…!
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذررو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چقدر دلتان ميخواهد بنوشيد."- اسب و سگم هم تشنهاند.نگهبان:"واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.مسافر گفت: "روز بخير!"مرد با سرش جواب داد.- ما خيلي تشنهايم. من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد.مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد.مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟- بهشت!- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.مسافر حيران ماند:"بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود!"- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند!!! چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...بخشي از كتاب "شيطان و دوشزه پريم" اثر پائولو كوئيلو
جوهره ی آفرینش مفرد است. واین جوهره ، عشق نام دارد. عشق نیرویی است که ما را به یکدیگر پیوند می دهد تا تجربه ای را که در زندگی های متعدد و در مکان های متعدد جهان پراکنده شده است ، بار دیگر متراکم کند. عشق یگانه پل میان جهان نامرئی و جهان مرئی است که همه ی آدمیان آن را می شناسند. یگانه زبان موثر بر ترجمه ی درس هایی است که کیهان هر روز به آدمیان می آموزد.
بخشی از کتاب "بریدا" اثر پائولو كوئيلو
کتاب انسان در جستجوی معنا از فرانکل
"پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده هنوز می تواند به خوشبختی و عشق بیندیشد. ولو برای لحظه ای کوتاه به معشوقش می اندیشد. بشر در شرایطی که خلا کامل را تجربه می کند و نمیتواند نیازهای درونی اش را به شکل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر می آید اینست که در حالیکه رنجهایش را به شیوه ای راستین و شرافتمندانه تحمل میکند می تواند از راه اندیشیدن به معشوق و خاطرات عاشقانه ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند.
برای نخستین بار در زندگی ام بود که به معنای این واژه ها پی بردم:
فرشتگان در اندیشه های شکوهمند ابدی و بی پایان غرقند. "
"دریافتم که عشق عالی ترین و نهاییی ترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است "
سرود رقصی دیگر از نیچه:
"ای زندگی به تازگی در چشمانت نگریستم و در چشمان شب گون ات تابش زر دیدم و دلم از شادی از کار بازایستاد.
دیدم که زورقی زرین بر آبهای شبگون میدرخشد٬ زرین زورقی که بر آب تاب میخورد و سر در آب میبرد و آب مینوشید و باز بر آب میدرخشید!
به پایم که شیدای رقص است نگاهی افکندی٬ نگاهی لغزان و خندان و پرسان و گدازان!
تنها دوبار زنگک هایت را با دستان کوچکت برهم کوفتی. آنگاه پایم از شیدایی برای رقص تاب خورد.
پاشنه هایم راست شدند و پنجه هایم گوش تیز کردند.مگر جای گوش های رقاص در پنجه هایش نیست؟
به سوی ات پریدم٬اما از پیش پرشم پس گریختی و زبانه های گریزان و پران مویت به سویم شعله کشید.
من از برابر تو و ماران ات پس جهیدم.آنگاه با چشمان پرخواهش نیمرخ ایستادی.
تو با نگاه های پر پیچ و تابت مرا به راه های پرپیچ و تاب می کشانی و پایم در راه های پرپیچ و تاب نیرنگ می آموزد!
از نزدیک از تو هراسانم و از دور دلداده ی تو ام.گریز-ات مرا از پی می کشاند و جویش ات برجای می نشاند. من رنج میکشم٬ اما کدام رنج است که بخاطر تو نکشیده ام؟
بخاطر تویی که سردی ات به آتش می کشاند و بیزاری ات از پی خویش می دواند و پرکشیدن ات پر میبندد و پوزخند-ات از پای درمی افکند.
کیست که از تو بیزار نیست٬از تو٬مه بانوی دربند کننده٬فرو پیچنده٬وسوسه گر٬جوینده٬یابنده!کیست که دلداده ی تو نیست؟ تو گناهکار معصوم بی شکیب و شیرخواره ی بادپای!
اکنون به کجا می کشانی ام٬ای کودک پر شور و شر؟اکنون باز از من گریزانی٬ ای شیرین شیطانک ناسپاس!"
ای "سر" تو می توانی فکر کنی
ای "قلب" تو هم ممکنست متاثر شوی
ولی ای "دست" تو باید حتما همیشه
"کار کنی"!
زنان کوچک
لوئیزا ام الکوت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)