موقعی که می خواستمت می ترسیدم نگات کنم
موقعی که نگات کردم ترسیدم باهات حرف بزنم
موقعی که باهات حرف زدم ترسیدم نازت کنم
موقعی که نازت کردم ترسیدم که عاشقت بشم
حالا که عاشقت شدم می ترسم از دستت بدم
موقعی که می خواستمت می ترسیدم نگات کنم
موقعی که نگات کردم ترسیدم باهات حرف بزنم
موقعی که باهات حرف زدم ترسیدم نازت کنم
موقعی که نازت کردم ترسیدم که عاشقت بشم
حالا که عاشقت شدم می ترسم از دستت بدم
عشق برایم یک عادت بود
یک حاجت بود
که من از معبودم گرفتم
و به محبوبم هدیه کردم
دلم میل گل باغ ته دیره درون سینهام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم وینم آلاله هم داغ ته دیره
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم
باباطاهر (لری)عریان
مو احوالم خرابه گر تو جویی جگر بندم کبابه گر تو جویی
ته که رفتی و یار نو گرفتی قیامت هم حسابه گر تو جویی
زخور این چهرهات افروتهتر بی تیر عشقت بجانم روتهتر بی
مرا اختر بود خال سیاهت ز مو یارا که اختر سوتهتر بی
مرا دیوانه و شیدا ته دیری مرا سرگشته و رسوا ته دیری
نمیدونم دلم دارد کجا جای همیدونم که دردی جا ته دیری
زدست عشق هر شو حالم این بی سریرم خشت و بالینم زمین بی
خوشم این بی که موته دوست دیرم هر آن ته دوست داره حالش این بی
عزیزون از غم و درد جدایی به چشمونم نمانده روشنایی
گرفتارم بدام غربت و درد نه یار و همدمی نه آشنایی
باباطاهر
کس درین وادی بجز آتش مباد
وان که آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو و سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان
عطار نیشابوری
اي طلائي رنگاي تو را چشمان من دلتنگراستي من از کدامين راز با تو پرده برگيرممن که چونان کودکي دلباخته بازيچه اش را، بي تو غمگينمتو بداني آسمان ديدگانم را نه ابري جز به رؤياي تو آکنده، چه خواهي کرد؟قلبت آيا مهر با من هيچ خواهد داشت؟چشمت آيا راست با من هيچ خواهد گفت؟کاش با من مهربان بودياي طلائي رنگاي تو را چشمان من دلتنگزندگي را با ترنم هاي رنگين نگاهت بسته مي بينمبا من آن رامشگران را آشتي فرمايتک درختي دور و تنها مانده ام اي باد کولي پايبا من از گلگشت زرين بهاران مژدگاني دهمن تو را بانوي قصر پر شکوه عشق خواهم کرداي طلائي رنگاي تو را چشمان من دلتنگعشق ما چون هيمه اي افسرده اما گرمبا نيفسرده فروغي زير خاکسترانتظار کنده هاي خشکتر را مي کشد بي تابيک نفس اي باد کولي پايدامن پرچين و مهر افزاي خود بگشايتا که آن را پر ز بار شعله هاي عشق گردانيممن ستبر شانه هايم را به خرمنهاي آتش وام خواهم داداي طلائي رنگاي تو را چشمان من دلتنگمن غرور بس گرانم را که بر نيلي غبار آسمانها مي تکاند بالچون شکسته پر عقابي پيردر حصار چشمهايت بنده ي لبخنده اي کردممن نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ريشه مي گيردشادمانه تا به صبح انتظارت مي دوانم گرمتا کدامين پنجه بگشايد قباي صبح آن ديدارعشق منتا نامه اي ديگرخداحافظ
اگر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است
اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است
اگر عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است
تو و من با هم میشیم ما ما با هم میشیم یه دریا
عشق ما عشق زمینی تپشش خیلی قدیمی
دریا طوفانش زیاده اما قلبم طاقت دوری نداره
تو بیا با من یکی شو تا باز آسمون بباره
ابر آسمون تو شبها جلوی ماهو میگیره
اما باز از پشت ابرا مهتابو دلم میبینه
نور مهتاب یه امیده واسه دیدنت دوباره
دیدن دوباره ی تو رو ح تازه ی بهاره
تو برام یه آشیونه تو برام یه تکیه گاهی
تو عروس شهر عشقی
من تمنا کردمکه تو با من باشيتو به من گفتي-هرگز،هرگزپاسخي سخت و درشتو مرا غصه ي اين-هرگزکشت!
...گاه مي انديشمخبر مرگ مرا با تو چه کس مي گويد؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسي مي شنوي،روي خندان تو راکاشکي مي ديدمشانه بالا زدنت را- بي قيد -و تکان دادن دستت را،-که مهم نيست زياد-و تکان دادن سر را،-که عجيب!عاقبت مرد؟--افسوس-کاشکي مي ديدممن به خود مي گويم:«چه کسي باور کرد؟!جنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد؟»
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)