درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمیگیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمیگیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد!
کمــــــــال دوســـــتی باشد مراد از دوست نگرفتن!!
مراد خسرو از شیرین کنــاری بود و آغوشـــی!
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سُفتن!!
سعدی
ندانم رسم ياري بي وفا ياري كه من دارم
دلم كوشد دلازاري كه من دارم
وگر دل را به خداي رهانم از گرفتاري
دلازاري دگر جويد دل زاري كه من دارم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشمو از آن ابرو
و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
كوچه ها را همه گشتم پي تو نامعلوم!
كو؟ كدامين در لب تشنه شما را خورده؟!
بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده
هر كس بد ما به خلق گويد ...
ما چهره بد نميتراشيم ...
ما خوبي او به خلق گوئيم ...
تا هر دو دروغ گفته باشيم !
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دختر تمام ِ كوچه ي مان را قدمزنان
با چشمهاي خيس و نگاهي كه گاهگاه
با چشمهاي منتطرم مي نويسمت
چادر سياه روي سرت مثل اين كه آه…
هر چند که رنگو بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)