بر حدیـث مـن و حُسـن تــو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را!
سعدی
بر حدیـث مـن و حُسـن تــو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را!
سعدی
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... تو را من چشم در راهم
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزهی کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسلهی رموز را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
افتـــــــخار همه آفاقی و منظــــــور منی!
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی!
به سر زلــف پریشـــــــــــــــان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو "عارف" به پریشان سخنی!
ســــــــــیم اندام ولی سنگدلی!
سست پیمانی و پیمان شکنی!
با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
يكهو به گلّه زد، يك بره ی عجيب
يك ميش ِ نانجيب، يك گرگِ تيزتك
زَد، بُرد ،كُشت، [خورد] چوپان ولي دريغ
هِي گفت: «به درك»، هِي گفت: « به درك»
چوپانِ بي چماق، چوپانِ باتلاق
نه «يا علي مدد!»، نه «اي خدا كمك!»
او را نزن كتك، اي «يا هُوَ الغَفور»
او را نكن فلك، اي «لا شريكَ لك»
او را نزن كه ما، ما نيز بي خيال
ما نيز به درك، ما نيـز بـه درك
یارب چه چشمه ایست محبت
که من از آن یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
کجا روم که دلم پایبند مهـــر کسی ست!؟
سفر کنید رفیقان که من گرفـــــــــــــــتارم!
سعدی
معني دل را بفهم و ترك دينداري مكن
مي بخور منبر بسوزان مردم آزاري مكن
من دل تاريك را چون مهر رخشان ميكنم
قطره خون را چو خورشيد درخشان ميكنم
دل اگر سنگ است بر لعل درخشان ميكنم
اهل دل شاهدند و من خدمت به ايشان ميكنم
پيش من صحبت ز جنگ و قتل و خونخواري مكن
مي بخور منبر بسوزان مردم ازاري مكن
نوبر است اين چشم ها حيف است خوابش می کنی
تا به کی قلب مرا هر شب جوابش می کنی
آن قدر سيب گناه از چشم هايت می کند
مطمئناً يک شبی آدم حسابش می کنی
يك نفر مياد كه من منتظر ديدنشم ...
يك نفر مياد كه من تشنه بوئيدنشم ...
مثل يك معجزه اسمش تو كتاب ها اومده ...
تن اون شعرهاي عاشقانه گفتن بلده ...
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)