من طاقت هجران تو مهپاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
من طاقت هجران تو مهپاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
من ای صبا ره رفتن به کوی دوسـت ندانم!
تو می روی به سلامت! سلام ما برسانی!
سعدی
یاد یاران قدیمم نرود از دل تنگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس
سخن عشق تو بی آنکه براید به زبانم****رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم****باز گویم که عیان است,چه حاجت به بیان است
Last edited by surena_iran2564; 25-08-2008 at 19:51.
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
یا پرده ای به چشــم تامل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند!
سعدی
درویش فریدون شد، هم کیسه ی قارون شد
هم کاسه ی سلطان شد، تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
تُرشی مکن چو سرکه، چون شهد باش شیرین
قند و نبات و شکر، دکّانِ ماست امشب
لعلی که در بدخشان هرگز نشد درفشان
بی رنج و غصّه آسان در کانِ ماست امشب
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)