درد بی عشــــــــــــــقی ز جانم برده طاقت
ور نه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم!
درد بی عشــــــــــــــقی ز جانم برده طاقت
ور نه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم!
من آن مسکین تذروبی پرستم
من آن سوزنده شمع بیسرستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی خشکیده نخل بیبرستم
من دست نخواهم برد الا به سر زلــفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمائی!
سعدی
یکی برزیگرک نالان درین دشت
بخون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریشبگذار
فرو بگیرد دم خواب کز هر طرفی همی وزد باد
----------------------------
همه رفقای عشق شعر خوبم،
خدا حافظ تا دیداری دیگر به درود :
سید طاهر
------------------------------------
خداحافظی گریه در یک غروبهخداحافظی تنگ دشت جنوبهخداحافظی غم توی کوله بارهخداحافظی ناله ی قطارهیه خط یادگاری رو دیوار نوشتمدل و جاگذاشتم،بریدم،گذشتمدوتا قطره اشک روی شیشه حیرونیکی گریه ی من یکی مال بارونچه غمگین جاده چه بی رحم رفتنجدا میشم از تو جدا میشی از منیه قلب مسافر یه مرغ مهاجربا یک دفتر از خاطرات قدیمیجدا میشه از لحظه های صمیمیخداحافظی گریه در یک غروبه...شاعر : فرزاد حسنی .....
Last edited by seied-taher; 23-08-2008 at 14:50.
در سر خلقان می روی , در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی, آنجا که خیزد نقشها
ای خدا دلگیرم ازت
ای زندگی سیرم ازت
ای زندگی میمیرمو
عمرمو میگیرم ازت
چه اعتراف تلخیه
انگار رسیدم ته خط
وقت خلاصی از همست
ای دنیا بیزارم ازت
تا نگاه نوزادم در آغوش چشمان تو
قد بکشد
قد بکشد رو به جانب شمال
رو به علاقه ، به حوالی اقاقی
حتی برای شنیدن یک دوستت دارم ساده
گوش هایم نوزادند
که نمی گویی که نمی شنوم
بیدارم ، از هر پنجره ای بیدارتر
و نشانی برهنه ی کوچه ی نیامدنت را خوب می دانم
و حتی لب دریا را بارها بوسیده ام
و حتی میان گهواره هم عمری به عمد
همسن سیب وامانده ام
حالا ، ستاره ی سبز من ، بی تعصب بگو
بر می گردی با هم بزرگ شویم ؟
Last edited by ghazal_ak; 23-08-2008 at 17:41.
مِی نوش که عمر جاودانی این است!
خود حاصـلت از دور جوانی این است!
هنگام گل و مُل است و یاران سرمست!
خوش باش دمی که زندگانی این است!
خیام
تا تو رو حس میکنم
میکنم دیگه دوستم نداری
حس میکنم زیادی وجودم
چرا به این زودی ازم بریدی
من که گل سر سبد تو بودم
حس میکنم تو این روزا نمی خوای
یه لحظه هم حتی من و ببینی
کاش میدونستم عشق دیروز من
فردا که شد تو با کی هم نشینی
دوستم نداری میدونم دوستم نداری
اما تو چشمات مبینم که بیقراری
خدا کنه که برگردی تو پیشم
بدون تو من دیونه میشم
دوست ندارم حضور من کنارت
باعث دل خستگیه تو باشه
شاید سفر رفتن من یه فصل تازه ای از زندگی تو باشه
حس میکنم باید از اینجا برم
جایی که هیچکی راهشو بلد نیست
باید برم که قدرمو بدونی
یه مدتی تنها بمونی بد نیست
حس میکنم دیگه دوستم نداری
حس میکنم زیادی وجودم
---------------
شعر درپیتی بود
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)