..................
سوتی!
..................
سوتی!
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
يار دستمبو به دستم داد و دستم بو گرفت
ني ز دستمبو، كه دستم بو ز دست او گرفت
تو كه رفتي به خدا، داغ به قلبم دادي
آيه الكرسيِ روي كفنت را ديدم
مثل چوپان غريب وطن مادريم
پشت وزن غزلم ني زدنت را ديدم
من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه؟
هر کسی یک سبدِ مهر به دامان دارد
شهره یِ شهر ِتمناست، تو هم می دانی
سال ها خانه به دوشان غریبستانیم
فصل، فصل ِ سفر ِ ماست، تو هم می دانی
غزلِ تازه ی اشکم خبر ِ رفتن داد
این خداحافظی ماست، تو هم می دانی
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
تمام ِ روز جان مي داد، كَسي اما نمي دانست
صداي گريه اش در باد، كَسي اما نمي دانست
خيابان مملو از سنگِ اجل، يا نه...
كبوتر بر زمين اُفتاد، كسي اما نمي دانست
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
مي شد كه از دريچه ي چشمم ببينمش
اقبال و بختِ پنجره ها تا بلند بود
اما نه...! هيچ وقت نمي شد كه سير ديد
ديوارها براي تماشا بلند بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)