هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار ميكند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانه وار دوست بدارم
يك پنجره براي من كافيست..
تا کِی سکوت و خلوتِ این کوچه های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می شود
آیا دوباره مثل همان سال های پیش
امسال هم بدونِ تو تحویل می شود؟
بی شک شبی به پاس ِ غزل های چشم تو
بازار ِ وزن و قافیه تعطیل می شود
آن روز هفت سین ِ اهورایی بهار
موعود! با سلام ِ تو تکمیل می شود
______________________________
سلام دوست گرامی
تبریکات صمیمانه ی من رو بابت ارتقاء عنوان بپذیرید
موفق و برقرار
در قید غمم خاطر آزاد کجایی؟
تنگ است دلم قوت فریاد کجایی ؟
کو همنفسی تا نفسی شاد برآرم؟
مجنون تو کجا رفتی وفرهاد کجایی؟
يلدا که مي شود غزلم ضجّه مي زند
بر دفتري سياه قلم ضجه مي زند
يک دختر غريب غزل پوش مي رسد
تا صبحِ صبح در بغلم ضجه ميزند
يک دختر غريب نه! او که آشناست
در من، هميشه، از ازلم ضجه مي زند
دلت آبی به رنگ پاک دریاست
نشستن در کنارت مثل رویاست
شریکی تو همیشه در غم من
تو معنای شگفتی ، مادر من
مرا از شیره جانت خوراندی
مرا با مهر و عشقت پروراندی
گذشت و طی شد عمر تو به پایم
کسی را جز تو ، ای مادر ، ندارم
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در آن کار بماند
در همه عالمو گشتم ولي عاشقنشدم
تو چه بودي كه تورا ديدمو ديوانه شدم؟
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم
تو شرم نداری که زمن شرم نداری
یک نفر فانوس ِ چشمانِ مرا پایین کشید
باورت می شد که خوابم بُرد و نشنیدم ترا
باد بر شن ها زد و گنجشک ها ویران شدند
باد جور ِ ترسناکی بود، ترسیدم ترا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)