تنهایی ی سکوت همواره بوده است
تنها گر شدی همسان آن شوی
تنهایی ی سکوت همواره بوده است
تنها گر شدی همسان آن شوی
یکی ذره
ناگاه
درآرامش تپه جنبید .
گیاهی به دیدارابری درآن دوردستان کشید آه آیا ؟
ویا پشه ای درهوای سحربال و پرزد ؟
ویا ، راستی را نسیمی
- اگرچند
ملایمترازواپسین دم زدن های آن تیهوی مست
که پرواز تیری سحر خیزبرخاکش افکند –
وزیدن گرفت ازکرانه ی سحرگاه آیا ؟
گرفتم گیاهی کشیدآه ...
باری ،
یکی ذره جنبید .
نگه کرد .
و درگستره ی رام و آرام آن دورها نورها دید .
- (( چه صبحی !
( به خود گفت )
یکی نیک بنگردراینان :
سپیدارهای بلندبلورین نورند این نازنینان ،
چنین رسته صف صف درآرام خاور .
کدامین خداراست آن طرفه باغ معلق
درآن سوی آن ابرهای شناور ؟ ... ))
نسیمی به ره بود ،
آری ،
نسیمی به ره بود .
دل ذره پر می شداز شوق پرواز .
به خودگفت :
- ((چه ت اینجای دربند می دارد ، ای من !
پری گیروبالی برافشان ،
ببین تاکجامی توانی پریدن ... ))
نسیمی به ره بود .
وبربال او ذره پرواز می کرد .
و از شوق دیدار
سراپانگه بود.
و می دید و می خواست بسیار بیند .
و گستاخ می شد .
به خود گفت :
- (( وگر پرده وارافق راه دیداربندد ،
- چو تیغ آختی ازنگاه مصمم –
برآنم که ش آسان توانی دریدن . ))
نسیم وزان گردبادی دمان گشت .
ولی ذره سرمست ،
به یک جست
بالاشدازنردبان گردباددمان را .
ودرچرخش خویش بربام آن برج دوارپنداشت
که درگردش آورده است آسمان را .
و زیر و زبر کرد
زمین و زمان را .
برآن شد که تامرزخاوربپرد ،
و تیغ آزد و پرده وار افق رابدرد .
ولی ، هم درآن لحظه ، گفتی نگاه گیاهی
در آن ابر راهی اثرکرد...
دمی دیگر ، ازاوج افلاک ،
یکی قطره ،
دریایی افتان،
زلال و گران چون حقیقت ،
به سر ذره را کوفت برخاک .
و بسیار و یک قطره باهم فروریخت ،
و بسیار و یک ذره با آب و ذرات دیگر درآمیخت .
گیاهان آن دره دورازخواب دوشین پریدند ،
ئ سیلاب را ازهمان دوردیدند ،
و ازشوق بی تاب گشتند ،
و سیلاب آمد ،
و سیراب گشتند .
و سیلاب بگذشت ...
و درگود تاریکی از حافظه ی دره دور
رسوبی زلوش و لجن ماند .
و ذره در اعماق لوش و لجن ته نشین بود
و باد از دگرسوی می راند .
...
دامون رو به خورشید فریاد میزند
جانم به زور بردند ، ای یار مرا مددی
یه روز میام به جستجو........فقط به خاطر تو....عشقو میزارم پیش روت....فقط به خاطر تو
و حدس می زنم شبی مرا جواب می کنی
و قصر کوچک دل مرا خراب می کنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب می کنی......![]()
وای بر ما که یکدم آرام نبودیم
هر بار دلیلی از برای دلخوری بود .
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها اوايي است كه مرا مي خواند
دانی که چرا کنج دلم جا داری؟
خوشگلی با نمکی دو چشم گیرا داری
بین همگان گشتم و عاشق نشدم
تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم![]()
دیشب به خواب دیدم یک سایه را به پرواز
صبحم نسیم میگفت آن روز آخرت بود ! !
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)