راوي لحظه هاي خاموشم
ساعت خسته فراموشم
زير سقف نبايد و بايد
با كسي جز خودم نمي جوشم
خسته از قيل و قال عقربه ها
از خودم نيز چشم مي پوشم
هرزمان، هر دقيقه، هر ساعت
مي برد اين زمانه از هوشم
از سرم دست برنمي دارد
اين جنازه كه مانده بر دوشم
مرده بي عزا منم تنها
نيست حتي كسي سيه پوشم
سالها، سالهاي خاموشي است
خاطر آسوده كن، فراموشي است