تارهای سر زلف تو چو پیوست بهم
داد اسباب پریشانی ما دست بهم
تارهای سر زلف تو چو پیوست بهم
داد اسباب پریشانی ما دست بهم
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
برايم داستان مي گفت
برايم داستان از روزگار باستان مي گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پيكار
نگه بيدار و گوش جان بر آن گفتار
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل
افسانه ايست
و قلب
براي زندگي بس است...
و من آن روز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر نباشم
مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
مردي چنگ در آسمان افكند
هنگامي كه خونش فرياد و
دهانش بسته بود.
خنجي خونين
بر چهره ي ياباور آبي!
عاشقان چنين اند.
كنار شب
خيمه برافراز،
اما چون ماه برآمد
شمشير از نيام برآر
و در كنارت
بگذار.
رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش کودک ست
گرگ را گفتم تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداریش ده
هوش را گفتم که هشیاریش ده
هر جا گل هاي نشايش رست، من چيدم. دسته گلي دارم،
محراب تو دور از دست: او بالا من در پست
تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
نگفتی کیست باری سرگذشتش چیست؟
پریشانی غریب و خسته ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
وگرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابانها
دیده گریان، روح لرزان، عقل مجروح، ای عزیز
عمر کوتاه، درد و غم ها بَعدِ منزل بوده است
غافلیم و غفلت و اندوه چون کوهِ سیاه
بار ِ سنگینی که از غم بَر سَر ِ دل بوده است
شَهدِ این دوری ز دلبر، عاقبت مرگ است، مرگ
مرگ خود شُربِ دوایِ هرچه کاهِل بوده است
کِی به دیدارت رسم، ای دلبرا! در واپسین
واپیسن ِ عمر، باری جهدِ جاهل بوده است
آه! جوانی را به غفلت ما بیاوردیم سَر
پیری آمد، پیر شد دل، پیر ِدل ول بوده است
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)