یارب آیا تا کدامین لحظه باید سوخت
تا به کی چون شمع لرزان شعله ها افروخت
این پل بشکسته کی آخر می ریزد
در دل بی باورم باور می ریزد
یارب آیا تا کدامین لحظه باید سوخت
تا به کی چون شمع لرزان شعله ها افروخت
این پل بشکسته کی آخر می ریزد
در دل بی باورم باور می ریزد
دل شود از صحبت دیروز تنگ
به که از امروز و فردا دم زنیم
میفشان جعد عنبر فام را
ببین دلهای بی آرام خود را
اجاره کرده ای ای غم مگر کاشانه ما را
که از شادی کنی پنهان کلید خانه ما را
الهی جغد گردد همدمت تا رستخیز ای غم
که بی مقدار پنداری دل دیوانه ما را
بهشت از کف بهشت آدم همی از روی دانایی
که صد کوثر نیابد ارزش پیمانه ما را
کند گم نام یوسف را زلیخا تا صف محشر
اگر اندر نظر آرد رخ جانانه ما را
دو چشم نیمه مستش را بخواب ار بنگرد زاهد
بجای کعبه بگزیند بجان بتخانه ما را
قلم فرسود در دست و "بشیری" کس نمیداند
چه تعبیری و تفسیری بود افسانه ما را
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير فنا در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)