خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه کــه می شــوَد
رویِ گَردو خـــاک تَنـــَم یــادگــاری نــوشت...
بنویس و برو...
خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه کــه می شــوَد
رویِ گَردو خـــاک تَنـــَم یــادگــاری نــوشت...
بنویس و برو...
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
این روزها بزرگترین آزویم این شده که . . .
کوچکترین آرزوی تو باشم . . .
در زندگی مشو مدیون احساس کسی ، تا نباشد رایگان عمرت گروگان کسی ، زندگی دفتری از خاطره هاست ، یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ، یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسر سختی هاست ، چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ، ما همه همسفریم .
قـاصـــــدک ! گفته بودم که دگر نیست مرا انتظار خبری باز اما تو چنین پر شتاب ؛ پر غرور ز چه روی از برم می گذری؟ قـاصـــــدک ! گفته بودم که مرا نیست تمنای کسی در دلم نیست به جز ــ مهر ــ نیاز و هوسی گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی گفته بودم که به ماتم کده ام نیست حتی امیدی به حضور مگسی باز اما تو چرا بر سر راه من در گذری؟ قـاصـــــدک ! خسته ؛ پریشان و دلم غمگین است . رو به هر سوی نمودم؛ امّا هـــیــــچ جا نیست مرا هم نفسی نیست فریاد رسی. قـاصـــــدک ! پرتو مرگ به روی دل من سنگین است . سایه جانم بربود دل تنهای من امّا از آن چه کسی خواهد بود؟ قـاصـــــدک ! حسّ تنهایی و بی یاوریَم بیش نمودی و رفتی . گفته بودم که : نـَیـا گفته بودم :« برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تورا منتظرند تو که خود فهمیدی در دل من همه کورند و کرند
مـــرا یک شــب تحمل کن که تا باور کنـی ای دوست ،
چگونـه با جنون خود مـدارا میکنم هـر شــب
خـــــانه ام يک کليــــد بيـــش نداشت
به تو دادم ،
و ســـرگردان خيــــــابان ها شــــدم ...
آخه من هيچ چي ندارم كه نثار تو كنم
تا فداي چشماي مثل بهارت بكنم
مي درخشي مثل يه تيكه جواهر توي جمع
من مي ترسم عاقبت يه روز قمارت بكنم...
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)