من تجربه کردم صنم خوشخو را .:.:. سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را
یک روز گره نبست او ابــــــرو را .:.:. دارم بیــــمرگ و زندگانی او را
مولانا
من تجربه کردم صنم خوشخو را .:.:. سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را
یک روز گره نبست او ابــــــرو را .:.:. دارم بیــــمرگ و زندگانی او را
مولانا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش / بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم / به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی / چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش / مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد / خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت / چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی / حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری / نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی / چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست / که آخری بود آخر شبان یلدا راشیخ سعدی
عالی بود !
---------
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب .:.:. در دور درآ چو چــــــرخ دوار مخسب
بیداری ما چراغ عالــــــــــم باشـــــد .:.:. یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب
مولانا
یه شاهکار البته به طور کامل:
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
سید حمید رضا برقعی
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد, وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است, طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
حافظ
ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند ،
دياري نا آشنا از راه مي پرسيد
و در آن هنگام ، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را ، پستي و تاريکي جاودانه دشنام گفت
پدران از گورستان بازگشتند و زنان، گرسنه بر
بوريا ها خفته بودند.
کبوتري از برج کهنه به آسمان نا پيدا پر کشيد
و مردي، جنازه کودکي مرده زاد را بر درگاه تاريک نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد بر نمي گرديم
احمدشاملو
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
خیام
تأخیره دؤشؤب گلمه سه م اولما علی دلگیر
بیر آت گتیرن اولمادی،ائتدیم اودو تأخیر
ای صید حرم،ائیله دی کیملر سنی نخجیر
لعنت گله صیّادیوه،لبّیک،علی لبّیک
صراف سخن
کـــــی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر
دم مزن از عشق اگر ره میدهی بر دیده خواب
نیست بــــــــر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض
لیک بایــــــد جوهر قابـــــل که گردد لعـــــل ناب
وحشی
بو امیدیلن آپاردیم من تب ِ عشقه پناه
ناخوش اولسام اکبریم ائیله ر عیادت گاه گاه
سن ده ایندی حالیمه بیر نوع ایلن ائیله نگاه
اولماسین راز نهانیم فاش علی خوش گلمیسن
صراف تبریزی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)