در دنیا زندگی کن
بی آنکهجزئی از آن باشی
همچون نیلوفری باش در آب
زندگی در آب بدون تماس با آب
در دنیا زندگی کن
بی آنکهجزئی از آن باشی
همچون نیلوفری باش در آب
زندگی در آب بدون تماس با آب
به اتاق که مي رسم
ميدانم لباسم را
به جا لباسي خواهم آويخت
کفشهايم را در جا کفشي
خواهم گذاشت
دلم را
اي پيک عاشــقان گذري کن به بام دوســت
بر گــرد بنــدهوار بـه گـرد مقـــام دوســت
گــرد ســـراي دوسـت طــوافي کـن و ببين
آن بـار و بـارنـــامه و آن احتشـــام دوسـت
تن تو ... نازك و نرمه مثل برگ ...
تن من ... جون ميده پر پر بزنه مثل تگرگ ...
دست باد ... پر ميده برگ و تو هوا
اما من ... موندنيم تا برسه دست هاي مرگ
گنجشک های تا همین دیروز در آواز
امروز روی شاخه ها یک حرف نا چیزند
از هرم تابستان نگاه کوچه ها پر نیست
از بسکه با شهریور اینجا گلا ویزند
خورشید کم رنگیست سهم روزها کم کم
این آخرین لحظه ها از بغض لبریزند
دوست دارم تو سخن گویی و من گوش کنمغم دل را به کلام تو فراموش کنم
ماه آبستن
چهارده شب منتظرم
ابر زاییده ای ؟
دوستي با هر كه كردم خصم مادرزاد شد
اشيان هر جا نهادم لانه صياد شد
آن عزيزي را كه با خون جگر پروردمش
وقت مردن بر سر دار آمد و جلاد شد
دل خون شد از امید و نشد یار، یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من
يکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بيفكن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دونهمتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
بوستان سعدي
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)