ما چون زدری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهرکس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
ما چون زدری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهرکس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
مرا عقده ای ست اندر دل اگر گویم دلت سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که نوک بینی ات سوزد!!!
داني كه را سزد صفت پاكي
آن كه او وجود پاك نيالايد
دلخور مباش مَردِ مسافر، کمی بخند
دردت به جانم، این دم ِ آخر کمی بخند
از یک، دو بیت آخر ِ شعرم شروع کن
بر دردهای این زنِ شاعر کمی بخند
اندوه درد باطنیت را به من ببخش
محض رضای عشق به ظاهر کمی بخند
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
يك روز بي ترديد خواهم مرد
يك روز مي فهميد خواهم مرد
امروز يا فردا نمي دانم
يك روز بي ترديد خواهم مرد
دهانت را مي بويند
مبادا كه گفته باشي دوستت مي دارم
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيد و گويدم ز جا برخيز
اين جامه عاريت به دور افكن
وين باده جانگزا به كامت ريز
خواهم كه مگر ز مرگ بگريزم
مي خندد و مي كشد در آغوشم
پيمانه ز دست مرگ مي گيريم
مي لرزم و با هراس مي نوشم....
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)