من آن دیوانه ی خیره به راهم
نشسته عشق در سمت نگاهم
چنان عاشق شدم بر روی ماهت
که گم کردم زمان و سال و ماهم
من آن دیوانه ی خیره به راهم
نشسته عشق در سمت نگاهم
چنان عاشق شدم بر روی ماهت
که گم کردم زمان و سال و ماهم
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!
دل من زير پاي تو به جرم ِ عاشقي لِه شد
ولي جرم ِ من اي ظالم، سزايِ ديگري دارد
تو گفتي دوستت دارم، ببين از من مشو دلگير
دروغ از تو شنيدن هم صفايِ ديگري دارد
در درون مایه عشقت ز جفا دوری کن
آشکارا زین سخن هیچ کجا یاد مکن
اگر از بهر کسی در عشق مردی. مردی
ورنه از جورو جفا عشق فریاد مکن
نگو دیگر تو یی مجرم که خود از من خطا سر زد
سزا وارم که جای سرمه در این دیده نم گیرم
خودم رسوا و بد نامم چرا طامات میبافی
بجرم قتل خود من نه عرب را نی عجم گیرم
ما ، خاطره باران هايی هستيم كه از ذهن آسمان پاک شده است ...
ازاين پس دعای باران را به نام
من و به نام تو خواهند خواند
دل من به دریا نزدیک است
چشم از راه برداشته ام و افق را نظاره میکنم
پر پروازم را گسترده ام
تا بی نهایت خواهم رفت
مرغان دریایی مرا می خوانند
دردم را به سیمرغ هم نخواهم گفت
یاریش را هم نخواهم خواست
تنها نسیم است که منتظرش مانده ام
برای پروازم امیدی لازم است
تو هم در آینه حیران حسن خویشی
زمانه ایست که هر کس بخود گرفتار است
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
هم اکنون 11 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 11 مهمان)