!
من فکر نکنم تاحالا از نصفه یک مصراع شعری رو خونده باشم !
..........
یادت هست؟!
آنهمه آرزوی صبح بلوغ،
در دل شبها را؟!
هیچ کس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
رنگ پروانه تمام!
طرح رویا تعطیل!
عشق ممنوع
پرنده ممنوع
کودکی،
ای تب ابهام و ترس،
از دل فرداها،
یادت هست؟!
آنهمه دلهره را
از خیال شبح سرد و غریب
در دل تاریکی؟!
هیچکس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
ترس از سایۀ یک دوست
درون شب تار
ترس تنها شدن و رسوایی
ترس
حتی از من
من که فردای تو ام
کودکی آخ کجایی که ببینی اینجا،
از همه رویاها،
آرزوهای بزرگ
یک شبح جا مانده
که دلش سخت گرفتست از این
عادت شب زدگی.
کودکی آخ کجایی که بدانی اینجا،
همه تنها هستند
همۀ مردم این شهر
به هم مزنونند.
همه بر لب لبخند
لیک
در دل تردید
کودکی یادت هست؟!
تو و من مست بزرگی بودیم
و نمی دانستیم
بعد از این رویاها،
یادمان خواهد رفت.
بعد ازاین،
عشق،
امید،
یادمان خواهد رفت
بعد از این ما خودمان را حتی
یادمان خواهد رفت.
کاشکی اینهمه اسرار نمی کردی تو،
پای فهمیدن این حس بزرگی
که منم پایانش.
کودکی رفتی و من جا ماندم...
...