بازی تمام شد
...
و
تو را در بازی کشتند
"شمس لنگرودی"
بازی تمام شد
...
و
تو را در بازی کشتند
"شمس لنگرودی"
به فرض من سیاه تو هم سیاه
چه فایده !
کاش فاصله سپید نبود .
(م.ت)
آری من حقی ندارم حق این را هم ندارم
زل زنم بر چشمهایت درد خود درمان نمایم
من چه تنها در غروب خاطرات سرد خویشم
گر کنم یادی به رویت در دلت راهی ندارم
تا کجا خواهی روی تو من به دنبالت کشانی
تا به کی دست خودت را خالی از من می گذاری
باشد هرجا هستی ای دوست من همان غرق سکوتم
از ته دل واسه ی تو شعر گمنامی می خونم
(م.ت)
هرگز نمی دانیم که می رویم
وقتی روانه ایم
در به شوخی می بندیم
سرنوشت در پی ما می آید
و کلون در را می اندازد
و ما را دیگر دیداری نیست.
امیلی دیکنسون
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغها و نشانه ها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آنچه در بندمان کشیده
سخن گوییم.
مارگوت بیکل
سرپنجه ایستاده ام؛
سرک می کشم به دنیا.
دعاهایم را فوت می کنم
به درخت ها
ماشین ها
آدم ها...
برای دنیا دست تکان می دهم.
از من چیزی نمانده است
نه لبخندی
نه اشکی
نه رویایی حتّی
آنقدر به تمام شدن فکر کردم
که تمام شدم.
ما خیره در دورها
در پی چیزی بودیم
در پی چیزی برای دل بستن
و اندکی فراموشی
می خواهییم
مثل وقتی که
سرت درد میکند
و قرصی تسکینت میدهد
همین.
ظهر كه از دیوار بالا رفت/ساعت كه پا روی پا انداخت/با خودم گفتم/مرگ می تواند منتظر باشد/ما این هم منتظر فردا شدیم/تا حرف های ناگفته تمام شود/ما این همه منتظر فردا شدیم/تا شب از موهایمان پرید/حالا برف می بارد/و مرگ باید منتظر بماند/
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)