تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نه سنبل طيب و نه صدف
پوستي چنان دارند
نه آبگينه سيم اندود
درخششي چنان!
رانهايش از دستانم برون مي لغزيد
چونان ماهي زنده اي
تقلا كنان :
نيمي سرشار آتش
نيمي سرما!
آن شب از بهترين جاده ها گذشتم
منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سرِ خلوت کاشانه مرا
نسیمی
آفريننده بخنديد و بگفت :
(( تو به اين بنده ي من حرف نزن .
او در آن عالم هم، زنده كه بود،
حرفها زد كه نفهميدم من
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
یاد شما
در شب ذهن من
می درخشد
مثل مهتاب
و مثل مرغکی بیتاب
از حق می خواند
تا صبح از راه
بیاید
و کوچه ها را بیاراید!
در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
داغ ِ گلوله را ببين، بر تن ِ نازنين ترين!
ببين كه رقص ِ مرگ را، چه پيچ و تاب مي دهد!
ببار بر كوير ِ من! بر اين عطش زار ِ سخن!
نهالِ تشنه يِ مرا، اشكِ تو آب مي دهد!
اي از سپيده آمده! در اين حراج ِ عَربده!
خلوتِ تو به چشم ِ من، فرصتِ خواب مي دهد!
ديده اي نيست نبيند رخ زيباي تورا
نيست گوشي كه همي نشنود آواي تورا
از درد، از کبود تنم حرف می زنم
من بی زبان و بی دهن حرف می زنم
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)