من پا به پای موكب خورشيد
يك روز تا غروب سفر كردم
دنيا چه كوچك است!
وين راه شرق و غرب چه كوتاه!
تنها دو روز راه ميان زمين و ماه .
اما من و تو دور
آنگونه دور دور ، كه اعجاز عشق نيز
ما را به يكدگر نرساند ز هيچ راه
آه ! ...
من پا به پای موكب خورشيد
يك روز تا غروب سفر كردم
دنيا چه كوچك است!
وين راه شرق و غرب چه كوتاه!
تنها دو روز راه ميان زمين و ماه .
اما من و تو دور
آنگونه دور دور ، كه اعجاز عشق نيز
ما را به يكدگر نرساند ز هيچ راه
آه ! ...
هنگام بسته بودن درها بزن به من
یک سر نسیم وقت سحر ها بزن به من
آن حرف های در ته حلقوم مانده را
بی غصه از نفهمی کرها بزن به من
این قوم، برق تیغ ِ تو را دیده اند باز
در لابلای خیل سپرها بزن به من
نمیدونم تو این دنیای هفت رنگ
کی دیگه میتونه عاشق بمونه
توی چشام نگاه کن تا بدونی
چرا با من چرا نامهربونی
يك ربع ديگر، پشت در، لحظه ي ديدار
كفش سفيد راحتي، پيرهن گلدار
شايد بيايد از همين ور، باهمان لبخند
شايد كه من دستي بلرزانم بر اين تار
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
اعتباری نکند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه ی رضوان طلبند(د)
نسیمی
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
درد مندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
نسیمی
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست
تا ابد مائیم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف،صوفی صاحب صفا داند که چیست
عماد الدین نسیمی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)