حالا ديگر خوب می دانم ارزوی ديدن دوباره ات را هم
مثل سکوت زلال چشمهايت
به گور ارزو های محال خواهم برد
اما ديگر به بی قراری اين دل وامانده و
دل دل ديدارت مديون نيستم ...
من همه اين سال ها امدم .....
از همه ،
حتی کسانی که تو را نمی شنا ختند ؛
سراغ ساد گی هايت را گرفتم
اما تو نبودی ...
تو انگار همراه ان گريه اخرين من؛
برای هميشه رفتی ...
رفتی به جايی که ديگر ؛
دست خيال و خواب هم حتی ...
به گرد نگاه هايت نرسد .......
نفرين می کنم به فا صله هايی که امدند ؛
و بی هيچ سلام و سوالی .. ميان سادگی هايمان نشستند ..
راستی چرا رفتيم ؟چرا برنگشتيم ؟
پس من اين همه نامه بی نشانی را ؛
کجا ، برای که فرستاده ام ؟
قهر کردی و رفتی تا بدانم ،
رفتن را هميشه نمی شود ....
در خواب خاطره گريه کرد ..
حالا ديگر چه فرق می کند ..
نه تو چشم به راه منی !!!
و نه من بيقرار ديدار دوباره تو !!!
می دانم بهار که از راه برسد
همه چيز تمام خواهد شد ...
ديگر نه برايت نامه ايی می نويسم
ونه حتی دوست داشتن را از تو گدايی می کنم ....
امروز از همان راهی که امدم ؛
تا مهمان مهر بانی هايت باشم ....
به سمت دورترين سواحل دنيا بر می گردم .....
باور کن دست دلم را
برای هميشه از دست مهربانی هايت کشيده ام ..
ديگر از تقدير بی تو بودن هراسی نخواهم داشت
تازگی ها پلک ثا نيه ها
انقدر سريع به هم می خورد،
که مدت هاست در خواب ما ه ها
رو ياءنديد ه ام ..
چه با تو ... چه بی تو ......