مطربا نرمك بزن تا روح بازآيد به تن
چون زني بر نام شمس الدين تبريزي بزن
مطربا نرمك بزن تا روح بازآيد به تن
چون زني بر نام شمس الدين تبريزي بزن
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید!
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت!
به سوگواری زلـــــف تو این بنفشه دمید!
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گــــــــــــریه بید!
بیا که خاک رهت لالــــــه زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید!
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
در فکر يک سفر به ديار ِ توام ولی
انديشه ها که بال به عاشق نمی دهد
اين روزها خساسَتِ اين شهر ِ غُربتی
يک پلک هم خيال به عاشق نمی دهد
شايد حضور ِ گرم ِ تو بار آورم کند
اين نامه ها که حال به عاشق نمی دهد
گفتی چرا اسير ِ غم ِ زندگی شدم
چون فرصتِ سوال به عاشق نمی دهد
فرزندِ شعر ِ حافظم و پير ِ سرنوشت
معشوقه را که فال به عاشق نمی دهد
اشعار تکراری ننویسید !
.......
دستم مگیر و اشک مریز روزی که دیگر مرده ام
پا برغرورت مگذار روزی که دیگر رفته ام
بر روح پوسیده ی من، کوک مزن، کوک مزن
بر پاره پاره قلب من، وصله مزن، وصله مزن
بر رخ فرسوده ی من رنگ جلای عشق مزن
برو دگر ای بی وفا دم از صفا وعشق مزن
...
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
Last edited by دل تنگم; 06-08-2008 at 14:03.
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه ي نوراني
چشم گرگان بيابان است
مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا كي؟
او در اينجاست نهان
مي درخشد در مي
يك مشق ِ خط خورده و بِعد، نفرين به خودكار ِ قرمز
سي، نَه! چهل تا جريمه، از مشق ِ دشوار ِ قرمز
تخته سياهِ قديمي، آيينه يِ بي كَسي ها
گچ ها فقط يك غُبارند، تعريفِ زنگار ِ قرمز
زیور به خود مبند، که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
تو خونِ پاكِ خورشيدي، شكوهِ شعر ِ پروازي
غرور ِ بالِ انديشه، خيالِ روح ِ صحرايي
چه پيوندي ست با چشمت، زلالِ آب و آيينه
كه تير ديده ي دل را تو آماج ِ تماشايي
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)