تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 25 از 58 اولاول ... 1521222324252627282935 ... آخرآخر
نمايش نتايج 241 به 250 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #241
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    سلام اینجا منظورتون از داستان کوتاه فقط داستان های چند خطی یه یا داستان چند صفحه ای هم لحاظ میشه (ببخشید آخه من تازه واردم) راستی می شه یه داستان چند صفحه ای رو چند قسمت کرد و بعد فرستاد یا نه؟
    با سلام و خوش آمد به دوست جدید الورود عزیز،منم یکی از دوستداران داستانهای کوتاهم برای راهنماییتون:
    در اولین صفحه همین تایپک قوانین کامل اومده برو به این آدرس
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    موفق باشی یا حق

  2. #242
    داره خودمونی میشه maryam & m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    92

    پيش فرض

    کوره داغ


    آهنگری بود که با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقاً به خدا عشق میورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب میکند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی میخواهم وسیلهای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کورههای رنج قرار ده، اما کنار نگذار.

  3. 4 کاربر از maryam & m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #243
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض درخت

    همگي به صف ايستاده بودند. تا از آنها پرسيده شود . نوبت به او رسيد. از او پرسيدند : دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟ گفت : ميخواهم به ديگران ياد بدهم. پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده . من که اين را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد. با خود گفت : و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم. با فريادي غمبار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد. حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود.
    Last edited by iranzerozone; 27-05-2009 at 14:42.

  5. 5 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #244
    پروفشنال boomba's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    782

    پيش فرض

    توقف
    هر وقت مي گفتيم: بابا اينقدر با سرعت نرو. مي گفت: نمي تونم اگر توقف كنم و يا يواش برم مي ميرم. باورمون نمي شد تا وقتي خبر رسيد وقتي نصف شب پشت چراغ قرمز وايستاده بوده يك كمپرسي از روي خودش و ماشينش رد شده بود.
    ابراهيم معقولي

  7. 2 کاربر از boomba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #245
    پروفشنال boomba's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    782

    پيش فرض

    عسل
    او مردي بسيار خسيس بود. روزي از عسل اعلاء و مرغوب درجه يك خريد ولي دلش نيامد كه فرزندان قد و نيم قدش به آن لب بزنند.
    هر صبحانه شيشه عسل را كه در آن محكم چفت شده بود روي سفره مي گذاشت و بچه هايش به اشتياق عسل، نان را روي شيشه مي ماليدند و مي خورند! يك روز مرد خسيس كه عزم سفر كرده بود ناچار شد اتاقي را كه در آن شيشه عسل بود با قفل سنگيني ببندد. از آن پس كودكان در غياب پدر سفر كرده شان هر صبحانه نان خود را به اشتياق همان عسل روي قفل مي ماليدند و مي خوردند!
    عبد الحميد حسين نيا

  9. 5 کاربر از boomba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #246
    پروفشنال boomba's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    782

    پيش فرض

    كيسه صفرا
    سنگ كيسه صفرا داشت جراحان او را عمل كردند ولي كيسه او تركيد و پرده صفاق او عفونت برداشت و تا دم مرگ رفت و...
    آنها كه از او خوبي ديده بودند گفتند: چه مرد نازنين و نيكي بود. دعاي خيلي ها بدرقه راهش بود و خدا به دادش رسيد و عمر دوباره به او داد.
    اما آنها كه دل خوشي از او نداشتند گفتند: عجب مرد بدجنسي بود. نفرين خيلي ها به دنبال او بود و خدا انتقام خود را گرفت و كيسه صفراي او تركيد!
    دكتر عبدالحميد حسين نيا

  11. 6 کاربر از boomba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #247
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    وقتی گاگارین بعد از اولین سفرش به زمین اومد ، یه خبرنگار ازش پرسید اون خدا رو دیده یا نه ، گاگارین گفت : بله من رفیق خدا رو تو فضا دیدم ، و اون به من گفت که به شما بگم : " اون وجود نداره "
    .......
    برگرفته از " دوشنبه ها در خورشید "

  13. 5 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #248
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می‌آمدند. روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
    او در جواب گفت:
    براى این که ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟

  15. 7 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #249
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    دانشکده رو که تمام کرد، شروع کرده بود تو یک شرکت بازرگانی کار کنه. اوضاع مالی ش هم بدک نبود. به هر حال اون قدری در می آورد که زندگی اش بچرخه، هر از چند گاهی هم بتونه دست زن و بچه رو بگیره یه سفری برن شمال، آب و هوایی عوض کنن. البته گاهی هم احساس می کرد چقدر بهتر می شد اگه می تونست خونه بزرگتری بخره، یا ماشین بهتری سوار شه. اوضاع به همین شکل پیش می رفت و همه چیز بر همین منوال بود تا این که فوت شد!

  17. 6 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #250
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    فردی از پرودگار درخواست نمود تا به او بهشت وجهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه، نااميد ودر عذاب بودند.هر کدام قاشقی داشت که به ديگ ميرسيد ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی انها بود بطوريکه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود آنگاه خداوند گفت اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد.ديگ غذا جمعی از مردم همان قاشقهای دسته بلند .ولی درانجا همه شاد و سير بودند.ان مرد گفت: نميفهمم؟چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند با آنکه همه چيزشان يکسان است؟خداوند تبسم کرد و گفت:خيلی ساده است در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری ميگذارد چون ايمان دارد کسی هست در دهانش غذا بگذارد.

  19. 4 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •