با سلام و خوش آمد به دوست جدید الورود عزیز،منم یکی از دوستداران داستانهای کوتاهم برای راهنماییتون:
در اولین صفحه همین تایپک قوانین کامل اومده برو به این آدرس
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
موفق باشی یا حق
با سلام و خوش آمد به دوست جدید الورود عزیز،منم یکی از دوستداران داستانهای کوتاهم برای راهنماییتون:
در اولین صفحه همین تایپک قوانین کامل اومده برو به این آدرس
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
موفق باشی یا حق
کوره داغ
آهنگری بود که با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقاً به خدا عشق میورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب میکند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی میخواهم وسیلهای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کورههای رنج قرار ده، اما کنار نگذار.
همگي به صف ايستاده بودند. تا از آنها پرسيده شود . نوبت به او رسيد. از او پرسيدند : دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟ گفت : ميخواهم به ديگران ياد بدهم. پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده . من که اين را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد. با خود گفت : و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم. با فريادي غمبار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد. حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود.
Last edited by iranzerozone; 27-05-2009 at 14:42.
توقف
هر وقت مي گفتيم: بابا اينقدر با سرعت نرو. مي گفت: نمي تونم اگر توقف كنم و يا يواش برم مي ميرم. باورمون نمي شد تا وقتي خبر رسيد وقتي نصف شب پشت چراغ قرمز وايستاده بوده يك كمپرسي از روي خودش و ماشينش رد شده بود.
ابراهيم معقولي
عسل
او مردي بسيار خسيس بود. روزي از عسل اعلاء و مرغوب درجه يك خريد ولي دلش نيامد كه فرزندان قد و نيم قدش به آن لب بزنند.
هر صبحانه شيشه عسل را كه در آن محكم چفت شده بود روي سفره مي گذاشت و بچه هايش به اشتياق عسل، نان را روي شيشه مي ماليدند و مي خورند! يك روز مرد خسيس كه عزم سفر كرده بود ناچار شد اتاقي را كه در آن شيشه عسل بود با قفل سنگيني ببندد. از آن پس كودكان در غياب پدر سفر كرده شان هر صبحانه نان خود را به اشتياق همان عسل روي قفل مي ماليدند و مي خوردند!
عبد الحميد حسين نيا
كيسه صفرا
سنگ كيسه صفرا داشت جراحان او را عمل كردند ولي كيسه او تركيد و پرده صفاق او عفونت برداشت و تا دم مرگ رفت و...
آنها كه از او خوبي ديده بودند گفتند: چه مرد نازنين و نيكي بود. دعاي خيلي ها بدرقه راهش بود و خدا به دادش رسيد و عمر دوباره به او داد.
اما آنها كه دل خوشي از او نداشتند گفتند: عجب مرد بدجنسي بود. نفرين خيلي ها به دنبال او بود و خدا انتقام خود را گرفت و كيسه صفراي او تركيد!
دكتر عبدالحميد حسين نيا
وقتی گاگارین بعد از اولین سفرش به زمین اومد ، یه خبرنگار ازش پرسید اون خدا رو دیده یا نه ، گاگارین گفت : بله من رفیق خدا رو تو فضا دیدم ، و اون به من گفت که به شما بگم : " اون وجود نداره "
.......
برگرفته از " دوشنبه ها در خورشید "
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار میآمدند. روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک میکنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت:
براى این که ما زود میرسیم و وقت براى پیادهرفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر میرسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمیکنی؟
دانشکده رو که تمام کرد، شروع کرده بود تو یک شرکت بازرگانی کار کنه. اوضاع مالی ش هم بدک نبود. به هر حال اون قدری در می آورد که زندگی اش بچرخه، هر از چند گاهی هم بتونه دست زن و بچه رو بگیره یه سفری برن شمال، آب و هوایی عوض کنن. البته گاهی هم احساس می کرد چقدر بهتر می شد اگه می تونست خونه بزرگتری بخره، یا ماشین بهتری سوار شه. اوضاع به همین شکل پیش می رفت و همه چیز بر همین منوال بود تا این که فوت شد!
فردی از پرودگار درخواست نمود تا به او بهشت وجهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه، نااميد ودر عذاب بودند.هر کدام قاشقی داشت که به ديگ ميرسيد ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی انها بود بطوريکه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود آنگاه خداوند گفت اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد.ديگ غذا جمعی از مردم همان قاشقهای دسته بلند .ولی درانجا همه شاد و سير بودند.ان مرد گفت: نميفهمم؟چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند با آنکه همه چيزشان يکسان است؟خداوند تبسم کرد و گفت:خيلی ساده است در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری ميگذارد چون ايمان دارد کسی هست در دهانش غذا بگذارد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)