تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 25 از 212 اولاول ... 152122232425262728293575125 ... آخرآخر
نمايش نتايج 241 به 250 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #241
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    زيباترين

    به آرامی دستش را دراز کرد و پنجره نيمه باز را بست . نسيم ملايمی که بدرون مي وزيد موهای بلند و زيبايش را نوازش می کرد و او را به ياد روزهای خوب گذشته می انداخت و او در اين لحظات حزن انگيز اصلاٌ دلش نمی خواست هيچ خاطره ای را بياد بياورد . هنگامی که پنجره بسته شد احساس آرامش کرد . چشمانش را بست ولی فوراٌ آنها را باز کرد . با خود فکر کرد اين چند ساعت باقيمانده را بيدار بماند ، پس از آن می تواند با آرامش تمام بيارامد . انديشيد که پس از چند ساعت ديگر که شب به پايان خواهد رسيد باز مانند هر روز ديگر آفتاب طلوع خواهد نمود و نور دنيا را در بر خواهد گرفت . جهان تکاپو را باز از سر خواهد گرفت و اين تنها تن رنجور و بيمار او بود که توان حرکت نداشت و مجبور بود جدا افتاده در اين اتاق کوچک بروی تختخواب دراز بکشد ؛ تنها کاری که از دستش برخواهد آمد اين خواهد بود که به زندگی شاداب ساير موجودات دنيای اطرافش بنگرد . از خود پرسيد آيا امکان دارد فردا خورشيد طلوع ننمايد و جهان را سراسر سکون و آرامش فراگيرد ؟ می دانست که چنين امری اتفاق نخواهد افتاد .

    سعی کرد خود را سرگرم نمايد ولی در اطرافش هيچ چيز سرگرم کننده ای وجود نداشت . خواست برود و قيافه بيمار امروزش را در آينه بنگرد و آنرا با گذشته اش مقايسه نمايد اما پشيمان شد . اين کار ممکن بود او را بيش از پيش غمگين نمايد . آهی کشيد و با خود گفت : زندگی زيبا بود .

    به ياد نقشه هايي افتاد که برای آينده اش کشيده بود و به کتابهايي نگريست که قرار بود در آينده مطالعه شان کند و اکنون آنها را می ديد که در کتابخانه از هم اکنون بر رويشان گرد و غبار نشته است . کتابهايي که محمود برايش آورده بود و انتظار داشت او همه آنها را کلمه به کلمه بخواند . لبخندی بر لبانش نشست . ديگر مجبور نبود هيچ کتابی را بخواند و يا خود را برای هيچ فعاليت خسته کننده ای آماده نمايد . اکنون او به شدت بيمار بود و اطرافيانش از او انتظار هيچگونه جنبش و فعاليتی نداشتند .

    به ساعت نگاه کرد . صبح نزديک بود . دراز کشيد و چشمانش را به سقف دوخت . سقف اتاقش سفيد رنگ بود و هيچ لکه ای بر آن ديده نمی شد . همانند روحيه شاداب گذشته اش که هيچ غصه ای آن را نمی توانست مخدوش کند .اما اکنون پی برده بود که بيماری از او قوی تر است و هيچگاه اراده استوار و روحيه قوی او نمی تواند در برابر آن مقاومت کند . خود را آماده تسليم شدن کرده بود .

    از نگاه کردن به سقف خسته شد . تحملش تمام شده بود . چشمانش را بست و به آرامی به خواب فرو رفت .

    در خواب محمود را ديد که لبخند می زند . بسيار تعجب کرد . انتظار نداشت روزی برسد که محمود باز به او لبخند بزند . لبخند محمود او را به ياد روز اول آشنايشان انداخت . آن روز سرد زمستانی در آن خيابان خلوت هنگامی که بروی محمود لبخند زد فکر نمی کرد اين جوان ناشناس تا اين حد وارد زندگيش شود . تا حدی که زمانی تنها مونس و غمخوار يکديگر باشند . افسوس که زندگی محمود بسيار کوتاه بود و با رفتنش روح افسرده او را برای هميشه تنها گذاشت .

    چند ساعتی گذشت . شب به پايان رسيد اما آفتاب طلوع نکرد . خورشيد چشمانش در پس پلکهايش ماند و نور ديدگانش بر تاريکي اتاق نيافتاد . دنيای اطرافش به تکاپو نيافتاد و آرامش عجيبی سراسر آن را فرا گرفت . مرگ ذرات پيرامونش را دربرگرفت و زندگی از آنان دور شد .

    در اين ميان تنها او بود که به جنب و جوش افتاده بود . ديگر فرسنگها از بيماريش و محيط وحشت زای اتاقش فاصله گرفته و به دنيای آرزوهايش زسيده بود . او تا ابد شاداب بود .

  2. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #242
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نـادانـي فـرعـون
    ابليس وقتي نزد فرعون آمد
    وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .
    ابليس گفت :
    هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟
    فرعون گفت : نه
    ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .
    فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : اينت استاد مردي كه تويي !
    ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :
    مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ،
    تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!!

  4. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #243
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض نجات

    پسرک با عجله از کنار او گذشت٬اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد.تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد.او مکثی کرد و بعد نا خود آگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد.هر دو از مدرسه بر می گشتند و مسیرشان یکی بود.در راه با هم آشنا شدند و گپ زدند.فهمید که نام پسرک ((بیل)) است٬عاشق بازی های کامپیوتری و بیس بال است و اخیرا بهترین دوستش با او قهر کرده.

    سالها گذشت و دوستی شان ادامه یافت.روز فارغ التحصیلی از دبیرستان٬ بیل به او گفت:روزی که با هم آشنا شدیم یادت هست؟ می دانی چا آن همه خرت و پرت همراهم بود؟ آن روز کشوی میزم را خالی کرده بودم تا مزاحم کسی نباشم.با تصمیمی که گرفتم دیگر قرار نبود به مدرسه برگردم.اوضاع خانه خراب بود و تنها دوستم را از دست داده بودم و احساس میکردم بدترین آدم روی زمین هستم.هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود... وقتی تو کتابهایم را از روی زمین جمع می کردی٬در حقيقت داشتي جانم را نجات می دادی ... چون ...می دانی... می خواستم به خانه بروم و خودکشی کنم

  6. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #244
    آخر فروم باز mohammadirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    Iran..Rasht
    پست ها
    2,298

    پيش فرض

    کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
    همه روستاییان گفتند: « چه اتفاق وحشتناکی ».
    کشاورز با آرامش گفت: « خواهیم دید ».

    خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.
    حالا همه می گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
    کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

    دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
    همه گفتند، « چه مرد بدبختی ».
    کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید ».

    بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
    همه گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
    کشاورز گفت: « و خواهیم دید ».

    پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
    همه گفتند: « چه بدشانس ».
    کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

    دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
    همه گفتند: « چه پسر خوش شانسی ».
    کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید... »

  8. 2 کاربر از mohammadirani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #245
    آخر فروم باز mohammadirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    Iran..Rasht
    پست ها
    2,298

    پيش فرض چرا دو شکارچی اینگونه دیدند : یک نفر یا دو نفر !

    در روزی بهاری٬ شادی و غم در کنار دریاچه ای به هم رسیدند . به هم سلام کردند و کنار آب های آزاد نشستند و گفت و گو کردند .

    شادی از زیبایی زمین و شگفتی هر روزه ی زندگی در جنگل و کوه ها و ترانه ی برخاسته در سیده دم و شامگاه سخن گفت .

    غم نیز سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود٬ موافقت کرد ٬ زیرا غم جادوی زمان و زیبایی اش را می دانست . غم وقتی از بهار در میان دشت ها و کوه ها سخن می گفت ٬بسیار خوش بیان بود.شادی و غم زمان زیادی سخن گفتند٬ و در هر چه می دانستند با هم تفاهم داشتند.

    دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند ٬به این سوی دریاچه که می نگریستند ٬ یکی ار آن ها به دیگری گفت : نمی دانم آن دو نفر کیستند ؟

    و دیگری پاسخ داد : گفتی دو نفر ؟ اما من تنها یک نفر می بینم.

    شکارچی اول گفت : اما دو نفرند.

    و دومی گفت : فقط یک نفر است که تصویرش در آب افتاده.

    اولی گفت : نه٬ دو نفرند و تصویر هر دو نیز در آب افتاده.

    و دومی باز گفت: من تنهایک نفر می بینم.

    و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر می بینم.

    و تا همین امروز هم٬ یکی از شکارچی ها می گوید : دوستم دو تا می بیند.

    وشکارچی دیگر می گوید : دوستم کمی کور است!

  10. 2 کاربر از mohammadirani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #246
    آخر فروم باز mohammadirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    Iran..Rasht
    پست ها
    2,298

    پيش فرض تغییر دنیا

    بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشه شده است :

    کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم.بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است باید انگلستان را تغییر دهم.
    بعد ها انگلستان را هم خیلی بزرگ دیدم تصمیم گرفتم تنها شهرم را تغییر دهم.
    در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.
    اینک که در استانه مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول تنها خودم را تغییر داده بودم شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!!!!!!
    Last edited by mohammadirani; 09-11-2006 at 02:08.

  12. 2 کاربر از mohammadirani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #247
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    جمهوری اسلامی ایران(کشور امام عصر(عج))
    پست ها
    716

    پيش فرض

    باید یه فکری به حال این در بکنی .خسته شدیم از اینهمه خم و راست شدن.

    - الهی قربون خانوم کوچولوم بشم.اونی که خم و راست میشه منم .شما که با اون کفش تق تقی هاتم

    دو وجب و نصفی می مونه تا سرت به در بخوره.تازه هیچوقتم درستش نمی کنم تا یادم باشه وقتی

    میام خونه نا خودآگاه جلوی خانومم تعظیم کنم.حالا اجازه میدی برم یا بازم به هر بهونه ای می خوای

    منو بیشتر نگه داری؟

    - آخ بمیرم سرت چیزیش شد؟

    -بابایی پس چرا سر من نمی خوره؟

    - قربون پسر نازم بشم.باید صبر کنی تا قد بابا بشی.

    - علی یعنی تا اون موقع می خوای خونه رو نگه داری؟

    - بذار برگردم یه فکری به حالش می کنم.


    میرم کنار پنجره ی رو به حیاط .دلم آروم و قرار نداره .امروز روز برگشتنته.باید فکرمو جمع کنم تا چیزی

    رو از قلم نندازم.

    گلهای باغچه رو که آب دادم .حیاط خونه رو هم که آب و جارو کردم.ولی باز کثیف شده.من نمی دونم چرا

    بچه هاشونو نگه نمی دارن تا این همه شیطونی نکنند.مگه نمی دونند من امروز چه مهمون عزیزی

    دارم.ولی نمی تونم چیزی بگم. خوب اینا هم مهمونند.

    چند روزیه از خونه و زندگیشون زدنند و اومدنند برای استقبال تو.هر چند کاش می دونستم تو این همه

    سال کجا بودنند.

    نمی دونم چرا همه عجله دارند؟

    اینهمه سرو صدا واسه چیه؟

    وای خدای من؟ چه بوی آشنایی؟ بالاخره اومدی.

    می خوام بیام جلو ولی پاهام قدرت حرکت ندارند.

    عزیزم خوش اومدی. میدونی چند وقته ندیدمت؟


    علی جان باورت میشه پسرمون اینقدر بزرگ شده باشه؟

    آخ الهی مادر برات بمیره سرش خورد به در.دیدی علی بالاخره شد اندازه ی خودت.

    ولی تو..... چه راحت از در گذشتی.

    می خوام دست بیندازم و تو رو در آغوش بگیرم.ولی تنها دستم به گوشه ی پرچمی که به دورت پیچیدند

    میرسه.

  14. 2 کاربر از lovergod14paramourand بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #248
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    سلام
    اين هديه رو از من قبول كنيد." [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] مارا دعا كنيد. كار ذيگه اي ار دستان كوچكم بر نمي آيد......................

  16. 2 کاربر از hushang بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #249
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    نقل قول نوشته شده توسط hushang
    سلام
    اين هديه رو از من قبول كنيد." [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] مارا دعا كنيد. كار ذيگه اي ار دستان كوچكم بر نمي آيد......................

    سلام...
    ممنون از کار ارزشمندی که انجام دادی...

    البته ذکر یک نکته لازمه...

    این تاپیک تو بخش ادبيات و علوم انساني هستش

    در پناه حق، موفق باشی

  18. این کاربر از Dash Ashki بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #250
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    روزی به دست خداست..

    *صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد.طاقت حفظ آن نداشت.ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت.

    شد غلامی که آب جوی آرد*جوی آب آمد و غلام ببرد*دام هر بار ماهی آوردی*ماهی اینبار رفت و دام ببرد*

    دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن.گفت:ای برادران چه توان کردن؟

    مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود .صیاد ,بی روزی در دجله نگیرد , و ماهی , بی اجل بر خشک نمیرد."گلستان"
    ...

  20. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •