زيباترين
به آرامی دستش را دراز کرد و پنجره نيمه باز را بست . نسيم ملايمی که بدرون مي وزيد موهای بلند و زيبايش را نوازش می کرد و او را به ياد روزهای خوب گذشته می انداخت و او در اين لحظات حزن انگيز اصلاٌ دلش نمی خواست هيچ خاطره ای را بياد بياورد . هنگامی که پنجره بسته شد احساس آرامش کرد . چشمانش را بست ولی فوراٌ آنها را باز کرد . با خود فکر کرد اين چند ساعت باقيمانده را بيدار بماند ، پس از آن می تواند با آرامش تمام بيارامد . انديشيد که پس از چند ساعت ديگر که شب به پايان خواهد رسيد باز مانند هر روز ديگر آفتاب طلوع خواهد نمود و نور دنيا را در بر خواهد گرفت . جهان تکاپو را باز از سر خواهد گرفت و اين تنها تن رنجور و بيمار او بود که توان حرکت نداشت و مجبور بود جدا افتاده در اين اتاق کوچک بروی تختخواب دراز بکشد ؛ تنها کاری که از دستش برخواهد آمد اين خواهد بود که به زندگی شاداب ساير موجودات دنيای اطرافش بنگرد . از خود پرسيد آيا امکان دارد فردا خورشيد طلوع ننمايد و جهان را سراسر سکون و آرامش فراگيرد ؟ می دانست که چنين امری اتفاق نخواهد افتاد .
سعی کرد خود را سرگرم نمايد ولی در اطرافش هيچ چيز سرگرم کننده ای وجود نداشت . خواست برود و قيافه بيمار امروزش را در آينه بنگرد و آنرا با گذشته اش مقايسه نمايد اما پشيمان شد . اين کار ممکن بود او را بيش از پيش غمگين نمايد . آهی کشيد و با خود گفت : زندگی زيبا بود .
به ياد نقشه هايي افتاد که برای آينده اش کشيده بود و به کتابهايي نگريست که قرار بود در آينده مطالعه شان کند و اکنون آنها را می ديد که در کتابخانه از هم اکنون بر رويشان گرد و غبار نشته است . کتابهايي که محمود برايش آورده بود و انتظار داشت او همه آنها را کلمه به کلمه بخواند . لبخندی بر لبانش نشست . ديگر مجبور نبود هيچ کتابی را بخواند و يا خود را برای هيچ فعاليت خسته کننده ای آماده نمايد . اکنون او به شدت بيمار بود و اطرافيانش از او انتظار هيچگونه جنبش و فعاليتی نداشتند .
به ساعت نگاه کرد . صبح نزديک بود . دراز کشيد و چشمانش را به سقف دوخت . سقف اتاقش سفيد رنگ بود و هيچ لکه ای بر آن ديده نمی شد . همانند روحيه شاداب گذشته اش که هيچ غصه ای آن را نمی توانست مخدوش کند .اما اکنون پی برده بود که بيماری از او قوی تر است و هيچگاه اراده استوار و روحيه قوی او نمی تواند در برابر آن مقاومت کند . خود را آماده تسليم شدن کرده بود .
از نگاه کردن به سقف خسته شد . تحملش تمام شده بود . چشمانش را بست و به آرامی به خواب فرو رفت .
در خواب محمود را ديد که لبخند می زند . بسيار تعجب کرد . انتظار نداشت روزی برسد که محمود باز به او لبخند بزند . لبخند محمود او را به ياد روز اول آشنايشان انداخت . آن روز سرد زمستانی در آن خيابان خلوت هنگامی که بروی محمود لبخند زد فکر نمی کرد اين جوان ناشناس تا اين حد وارد زندگيش شود . تا حدی که زمانی تنها مونس و غمخوار يکديگر باشند . افسوس که زندگی محمود بسيار کوتاه بود و با رفتنش روح افسرده او را برای هميشه تنها گذاشت .
چند ساعتی گذشت . شب به پايان رسيد اما آفتاب طلوع نکرد . خورشيد چشمانش در پس پلکهايش ماند و نور ديدگانش بر تاريکي اتاق نيافتاد . دنيای اطرافش به تکاپو نيافتاد و آرامش عجيبی سراسر آن را فرا گرفت . مرگ ذرات پيرامونش را دربرگرفت و زندگی از آنان دور شد .
در اين ميان تنها او بود که به جنب و جوش افتاده بود . ديگر فرسنگها از بيماريش و محيط وحشت زای اتاقش فاصله گرفته و به دنيای آرزوهايش زسيده بود . او تا ابد شاداب بود .