شكایت نمی كنم، اما
آیا واقعاً نشد كه در گذر ِ همین همیشه ی بی شكیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تكرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زندگی...
واقعاً نشد؟
شکایتت نمیکنم، اما
نشد امشب که شب نخستین پیمانمان بود
کنار من باشی و برای لحظه ای
تنها لحظه ای بودنت را نوید دهی؟
نگو كه ناغافل از فضای فكرهایت فرار كردم!
من كه هنوز همینجا ایستاده ام!
من که هنوز در خانه انتظارت را میکشم...
کنار اقاقی ها، شب بو ها،
من که هنوز در خانه ای که دستهای پر مهر تو برایم بنا کردند
در میان تنهایی ها و دلتنگی هایی که یادگار تو ان
به انتظار نشسته ام!
هنوز هم فاصله ی ما
همان چهارده شماره ی پیشین است!
نگو كه در گذر خنده ها و گریه هایت گُمش كردی!
نگو كه باز هم یادت رفت و در خاطرت نماند!
نمیخوام باز هم با شرمندگی بگویی : ببخش!
نگو که در میعاد نورها و رنگها و روشنی های شهرت
باز فراموش کردی که با هم قراری داشتیم!
شکایت نمیکنم، اما
آیا واقعا نشد که به یاریم بشتابی
تا من امشب به جای گرفتن جشن تولد انتظار و تنهایی
جشن میلاد عشقمان را بگیرم؟
میدانم فردا خواهی گفت: ببخش
فراموش کردم! جبران خواهم کرد!
وای به حال دلم...!