من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
دانه ی خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
نسیمی
الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليت شكر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
كه خوش نقشي نمودي از خط يار
رفتن به طواف کعبه کی کند سود
بی دین درست و صدق و بی سعی و صفا
نسیمی
آه از ايام جانكاه فراق
غوطه ي دل در سراب اشتياق
قسم بر ریشه ی ایمانت ای عشق
شدم هر بار من حیرانت ای عشق
کدامین چشم زیبایی گرفته
نگاه عاشقی از جانت ای عشق
قصه تو قصه من قصه تگرگ و شبنم
قصه برف و شراره قصه دشنه ومرحم
قصه من قصه تو قصه تلخ دوباره
قصه پلنگ عاشق قصه صید ستاره
هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم
به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
نسیمی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ســــــــــــــتم کردی
قلم بر بیـــدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی!
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی!
عنایت با من اولاتر که تا دیدم جفــــــــــــــا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی!
غنیمت دان اگر روزی به شادی در رسی ای دلپس از چندین تحمــــــل ها که زیر بار غم کردی!
یک لحظه خواست رویِ زمین خم شود، نشد
می خواست مثل ِ حضرتِ آدم شود، نشد
کوشید خواب های قشنگی که دیده بود
در خاطرش دوباره نمایان شود، نشد
بارید تا شکستن ِ این بغض های شور
بر زخم ِ شانه های تو مرهَم شود، نشد
انواع ِ سیب هایِ زمین را گناه کرد
تا بلکه مستحق ِ جهنم شود، نشد
او چند هفته پیش خودش را به دار زد
می خواست از میانِ شما کم شود، نشد
این روزها برای مسیحی که مُرده است
هرکس که خواست حضرتِ مریم شود، نشد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)