تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام
من كه هزار دفعه نوشتم كه عاشقم
شايد هزار دفعه اگر نه، كه چند بار
وقتي به خانه آمدي، اي مهربان ترين!
با من چراغ هست، برايم غزل بيار
راز چشمان سیاهت باید
برود از بر من ، دور شود
یا که افسانه عاشق شدنم
خفته در دامن این گور شود
در نمیگیرد نیاز و ناز ِ ما با حُسن ِ دوست
خرّم آن کز نازنینان بختِ برخوردار داشت
خیز تا بر کِلکِ آن نقاش، جان افشان کنیم
کاین همه نقش ِ عجب در گردش ِ پرگار داشت
دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عيني هذا لنا العلامه
هر شب از پشت نگاهی عاشق
دل به چشمان سیاهت بستم
ولی امشب که نگاهت پژمرد
زندگی گشت خزان در دستم
ميتوان هر لحظه هر جا عاشق دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)