برای روز مبادا
که مرگ ممکن است
شعری سروده ام
پنهان در جيب پيراهنم
می دانم
دوباره در بازی کودکان
از اسب می افتم
و پيراهن پاره ام نصيب تن لاغر باد
تا فراموش نکنيد
در سطرهای آن شعر
عاشق کسی بودم
که سوار بر اسب چوبی ام
بر کف دست های مادر عروس می شود
برای روز مبادا
که مرگ ممکن است
شعری سروده ام
پنهان در جيب پيراهنم
می دانم
دوباره در بازی کودکان
از اسب می افتم
و پيراهن پاره ام نصيب تن لاغر باد
تا فراموش نکنيد
در سطرهای آن شعر
عاشق کسی بودم
که سوار بر اسب چوبی ام
بر کف دست های مادر عروس می شود
دل تــو مثل دلـــــم ايـنـهمـه دلتنـــــگ كـه نيست
به خـــدا جنس دلــــم مثــل دلـت سنگ كه نيست
همه حرفــــات پر كــذب و پـرنيرنـــگ و فريب
عشــق من مثل تو و عشــق تو بيرنگ كه نيست
تنم اينجــاســـت همـــه فكــــر وخيـــالــم پيش تو
تو كـــه آرومي، آخــه تـو دل تو جنگ كه نيست
وقتي کـه رفتي ، واســـه من حتی دلت تنگ نشد
خونه ي عشق وشناختن كار هر سنگ كه نيست
از یار وفا که دید تا من بینم
راحت زجفا که دید تامن بینم
تو عمر من بودی و بی وفایی، چه کنم ؟
ا زعمر وفا که دید تا من بینم !
زبان خاک و خاکستر زبان غنچه پرپر
نمی خواهم نمی خواهم نمی دانم نمی دانم
حصار جان من بشکن مرا با خود ببر از من
که من دلتنگ پرواز و قفس افتاده بر جانم
در پس خاطرات ديروز راه افتادم
و شعري از يك غريبه زير لب
دستهایم را
از اشک
برکه ای ساخته ام
و در آینه اش
چشمانم را
آماده ی تسلیم دیدم
راست ميگويد راست
ميداني، حتي سايه روشن خيال هم راست ميگويد
تو را براي ادامه اين راه كم دارم
و اين شعر نيست
فقط به گرسنگی
و تشنگی بیاندیشیم
چون سوسمار یا سموری
و در زمان ساکن خود
تنهایی خود را در جان
تجربه کنیم
هوای دهکده آلودهست
و نان نازک تیری
زیادها رفتهست
چه روزگار غمانگیزیست
که هر پرنده
هماره به ابر مینگرد.
گم شده بودم
در پيچ سرخ سفر
در بهت خيس فاصله
و در برگ هاي زرد تقويم
که زير چتر قدم هايشان
سر مي رفت
و مي ريخت
مي ريخت
مي ريخت
برف نمي آمد
باران نمي باريد
هوا سرد نبود
رفتنشان را شهر به انکار نشسته بود
تنها تقويم مي دانست
طعم نبودنشان
در گلوي من
چه اندازه شور است .
مي خواستم ترانه يي باشم
كه بچه هاي دبستاني از بر كنند
دريا كه مي شنود
توفان اش را پشت اش پنهان كن
و برگ هاي علف
نت هاي به هم خوردن شان را
از روي صداي من بنويسند .
مي خواستم ترانه يي باشم
كه چشمه زمزمه ام كند
آبشار
با سنج و دهل بخواند .
اما ترانه ي غمگينم
و دريا ، غروب
بچه هايش را جمع مي كند كه صدايم را نشنوند .
نت هايم را تمام نكرده
چرا
رهايم كردي .
زندانبان و زندانی خود باش
ای نهنگ!
در تقدیر آب
تفاوت چندانی میان تو و مارماهیان نیست.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)