آوای سوگی میرسد از عرش انگار!
با من بگو اين گريههای مادرت نيست؟
پيچيده گويی العطش در پهنهی دشت
عباس! آيا اين صدای لشکرت نيست؟
آوای سوگی میرسد از عرش انگار!
با من بگو اين گريههای مادرت نيست؟
پيچيده گويی العطش در پهنهی دشت
عباس! آيا اين صدای لشکرت نيست؟
تو مو مي بيني و من پيچش مو
تو ابرو من اشارت هاي ابرو
وقتي نگاه ميكند از پشتِ ابر، ماه
سر مينهم به بالش ِ مهتابرنگِ آه
گُل ميكند ميانِ لبم نام ِ پاكِ عشق
رو ميكند دوباره به من، فرصتِ گناه!
يا مريم مقدس! از اين تهمتِ بزرگ
امشب به چشم مشرقيات ميبرم پناه
هر شب که میخواهم بخوابم
میگویم
صبح که آمدیبا شاخه ای گل سرخ
وانمود میکنم
هیچ دلتنگ نبوده ام
مادرم هي نصيحتم مي كرد، بروم طور ديگري باشم
گفت بايد كمي عوض بشوم، يا كمي پر غرور تر باشم
من، ولي فكر ديگري دارم، ديگر از اين حساب ها سيرم
به كسي چه؟ دلم نمي خواهد، دختري با شعورتر باشم!
خسته ام خسته... شعر هم كافي ست، دست بردار از سرم تا من
بروم گم شوم براي خودم، بروم از تو دورتر باشم
كاش اما به ياد من باشي، روزهايي كه سرد و باراني است
ياد اين دخترك كه هي مي گفت: دوست دارم خودِ خودم باشم!
من فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی منم من
من گل عشقم و زاده اشک !
شکوه ها را بنه ، خیزو و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و کوه در رستخیز است ،
عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید.
در دل ما آرزوي دوولت بيدار نيست
چشم ما بسيار از اين خواب پريشان ديده است
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی ؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
دوش میآمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
رعد می غرد و چون آه تو ، با ریزش اشک
باد و باران بهم افتاده دران شام ِ پلید
کودکان ، خفته و گیسوی ِ تو در پر تو شمع
سایه افکنده بر آن بستر بی جفت و امید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)