آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه كار به نام من ديوانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه كار به نام من ديوانه زدند
دلتنگ بودمت
دل ،
تنگ بودنت
زمان ميان ما مي ايستد
تا واژه ها نفس بكشند
دوست دارم و دانم كه نداري دوستم
تو بگو من چكنم تا تو بداري دوستم
من بودم وقتی که دیدم آن کودک را
و هیچ نگفتم و نکردم در آن شب که تنها بود
و به ناحق گرفته شد حقش؛
اصلا شاید تو اینگونه باشی!
از کجا معلوم؟!
شاید تو آن قناری که من فروختم،
سالها پیش رنگ کرده باشی...
شاید صدای آن شب که من هیچ نکردم
و نگفتم و کودک به ناحق گرفته شد حقش،
صدای سکوت تو بود!...
در نا امیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است...
تا آفتاب را به غنیمت بیاوریم
یک ذره راه مانده به تسخیر پنجره
جز کلید ناخن ما وا نمیشود
قفل بزرگ بسته به زنجیر پنجره
هر لحظه اشک از دیده ها مان می شود جاری
انگار بر حس یتیمان عادتی داریم
با لهجه صدق و صداقت حرف دل گوییم
در انجمن تا با تفاهم شرکتی داریم
مرا شبیهِ خودم مثل ِ یک ستاره بکش!
شبیهِ من که نشد، خط بزن، دوباره بکش
مرا شبیهِ خودم، در میانِ آتش و دود
شبیهِ چشم و دلم، غرقِ صد شراره بکش
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلبِ مرا پاره پاره پاره بکِش
و زخم هایِ دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن ِ این قلبِ بی قواره بکِش
بخند! خنده یِ تو شعله می زند بَر من
بخند و شعله یِ من را به یک اشاره بکِش
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکِش
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه یِ من
مرا شبیهِ خودم! مثل یک ستاره بکِش!
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه كردي عاقبت
يك سرم اين سوست يك سر سوي تو
دو سرم چون شانه كردي عاقبت
دانه اي بيچاره بودم زير خاك
دانه را دردانه كردي عاقبت
توانا بود هر كه دانا بود ز دانش دل پير برنا بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)