ره كجا منزل كجا مقصود چيست ؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
ره كجا منزل كجا مقصود چيست ؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
روزها نام ِ تو از بَر مي کنم
بي تو هر شب، ديده را تَر مي کنم
تا که هر فصلت نصيبِ من شود
روزگار ِ غصه را سَر مي کنم
شام هايِ تيره را با چشم ِ تو
روشن هم چون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو، اي مهربان
رفتنت را روز ِ محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بي کَسي
با تو تنهايي رو پَرپَر مي کنم
مرا درد آموه و درمان چه حاصل
مرا وصل آموه و هجران چه حاصل
بسوته بی گل و آلاله بی سر
سر سوته کله یاران چه حاصل
لب از لب وانکرده، آتشی افروختی در شب
شکُفتی چون گل ِ آیینه در باغ ِ تماشا تو
ندیدم آبشاری در جهان از گریه زیباتر
که پنهان بود ماهی در من و آیینه امّا تو
وقتي قلب شكسته ام را
جمع مي كردم
و گياهي كوچك
انبوه سيمان ها را كنار زد
يادم آمد
بهار مي آيد
درخت چنار را دوست دارم
چون هر وقت از بالا به آن نگاه می کنم
هزار دست به سوی آسمان بلند شده می بینم
و پاییز بیشتر دوستش دارم.
که حنا می بندد
تا در قنوت
آتش را از یاد نبرد!
تا بر باد دادن هستی اش را جشن بگیرد
تا مرگ را برقصد
و پایکوبی کند
که فردا
هزاران هزار جوانه خواهد داشت...!
بگذار باران باشم
در خاطرات جشن حنا بندان
و شکوه برگ ریزان!
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی شیطان و بازیگوش
و او هر دم , دم گرم خویش را در آن بدمد
و خواب خفته گان خفته را آشفته تر سازد
در غلط افکندهست نام و نشان خلق را
عمر شکربسته را مرگ نهادند نام
از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت ان کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ویران کرد و در پیشان نشست
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانهی ویران نشست
گنج در جای خراب اولیتر است
گنج بود او در خرابی زان نشست
هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج
چون دلش بگرفت در زندان نشست
گرچه پیدا برد دل از دست من
آمد و بر جان من پنهان نشست
چون مرا تنها بدید آن ماه روی
گفت تنها بیش ازین نتوان نشست
جان بده وانگه نشست ما طلب
که توان با جان بر جانان نشست
از سر جان چون تو برخیزی تمام
من کنم آن ساعتت در جان نشست
چون ز جانان این سخن بشنید جان
خویش را درباخت و سرگردان نشست
خویشتن را خویشتن آن وقت دید
کو چو گویی در خم چوگان نشست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)