لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من تمام راه می چرخم به سمتی که سمتی نیست...
شاید تو اینگونه نباشی...
همه ی گلها را رنگ می کنم
جای قناری می فروشم
شاید تو اینگونه نباشی...
نانها دیگر برکت سفره هامان نیستند،
عطر و بو هم ندارند
و من تمام راه شرم دارم به روی هیچ کس،
حتی خودم،
که در آینه نیستم آنچه هستم،
نگاه کنم؛
شاید تو اینگونه نباشی...
و من تمام راه می چرخم به راهی که راهی نیست؛
می بینم همه سکوت می کنند؛
من هم می بینم و همرنگ جماعت می شوم
شاید تو اینگونه نباشی...
من بودم وقتی که دیدم آن کودک را
و هیچ نگفتم و نکردم در آن شب که تنها بود
و به ناحق گرفته شد حقش؛
اصلا شاید تو اینگونه باشی!
از کجا معلوم؟!
شاید تو آن قناری که من فروختم،
سالها پیش رنگ کرده باشی...
شاید صدای آن شب که من هیچ نکردم
و نگفتم و کودک به ناحق گرفته شد حقش،
صدای سکوت تو بود!...
در این حجم ترسناک
مرا آویخته اند
قهرمانان، همانند هیولاهایی رنگ باخته، زندگی مرا آویخته اند
دم نزنم، طوفانی نخواهد رسید
بازدم هایم چون باران های تند فصلی در کالبدم می بارند
وای، ای وای
که دیدم، با قلبم دیدم
که گاهی رویش انسان، پست تر از رویش عقیده هایش
همچو گردبادی، جسد زنده نمایش
را درخود فرو می برد
به حقیقت دیده ام
اما دم نزنم طوفانی نخواهد رسید
وقتی انسان، پست تر از عقیده هایش بود
می پوسد
و دراین لجن بارور
عقیده می ماند
می روید
باران تاسف بر جسم سنگینش می ریزد
همچنان عقیده می روید
پیش می رود
دیده ام، به حقیقت دیده ام
مردی صفای صحبت آیینه دیده از روزن شب شوکت دیرینه دیده
مردی حوادث پایمال همت او عالم ثناگوی جلال همت او
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال م
ما همه از الست همدستيم
عاقبت شكر باز پيوستيم
از شعاع تو است اگر لعليم
از تو هستيم ما اگر هستيم
من قول داده ام غزلم را نياورم
تا حرف روی حرف شماها نياورم
يعنی که زير خم شدن شانه های باغ
بنشينم و به روی خود امّا نياورم
اصلا قرار بود مترسک بمانم و
ايمان به پا گرفتن رويا نياورم
جانم به تنگ آمده امّا اجازه چيست؟
آن را بياورم به لبم يا نياورم؟
مي خواستم که سِقط کنم هر چه شعر را
نوزاد های زنده بدنيا نياورم
امّا نشد عفونت اين چند ساله را
در خود فرو بريزم و بالا نياورم
- مي آيم و به دختر زيبا نمي رسم
آري به تو ، به آينه دار ( مرا ببوس )!
( آتش زدم به كوه )! نديدي مگر ؟! كجاست -
-( پيمان نيمه شب ) ، شب تار ( مرا ببوس )!
من روي خرده آينه ها راه مي روم
بر روي پاي آبله دار ( مرا ببوس )!
سهمم از عشق، از اين دردِ سر ِ وامانده
ردّ پايیست که بر ساحل ِ شب جا مانده
دستِ کم، کاش به پا بوسی باران می رفت
اين نم ِاشک که در حسرتِ دريا مانده
شور ِشبگردیِ باران و شب و شيدايی
ذره ای زان همه در ذهن ِ تو آيا مانده؟
در هيا بانگ هوس هایِ دروغين بانو
کلبه یِ عشق در اين دهکده برپا مانده
اين حوالی همه از قصه ی ما بو بُردند
سهمم از عشق، دلی بود که رسوا مانده
همیشه سبز و نغز و آبدار است تو پنداری که هر روزش بهار است
تو رت در دل درخت مهربانی به چه ماند؟به گلزار خزانی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)