ماه که رسد به آسمان شب
زود می خواهد که صبح شود تا دیده نگردد
زیرا تا وقتی که ماهی چون تو بر روی زمین است
بودنش معنایی ندارد در آسمان
ماه که رسد به آسمان شب
زود می خواهد که صبح شود تا دیده نگردد
زیرا تا وقتی که ماهی چون تو بر روی زمین است
بودنش معنایی ندارد در آسمان
زیر باران قدم زدم امروز
به یاد تو چتری بالای سر گرفتم
همیشه با هم که بودیم آن چتر سر به زیر بود
حالا که تو نیستی آن را رو به بالا می گیرم تا همه بدانند که تنهایم...تنها
تا فصل وصال یار منتظر خواهم ماند
تا دیدن روی یار منتظر خواهم مانــد
در غیبــت او اگــر مـــرا دار زنـنــد
بر چوبـه دار منتـظر خواهــم مانـــد
مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را
خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را
نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم
كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را
خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را
كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را
نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است
كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيدهتر كردي معما را
با چشمانی چراغانی
و خوابهایی که شکل تو را آوردند
عصا را آویزان می کنم
تا چتر به دست
دنبال باران بگردم
و خیس شوم
آنقدر که از پیراهنم بیرون بزنم
ماه را به گردنم بیاویز
تا دستهایم
راهشان را گم نکنند
بی شک
امشب ستاره ها به تنم می چسبند
و تمام خوابها سپید می پوشند
انگشتانم سست میشوند
دانه های تسبیح کم می آیند
بس که تو را خواسته ام ...
گویند غروب جایی ست که زمین آسمان را می بوسد
امشب برایت غروب می کنم
آسمان من کجایی؟؟!
و تو چشمهایت را می بندی
غافل از اینکه اندوه درونت
از پشت مژههای به هم امده
پیداتر است !
تو هم درد مرا تسکین نخواهی داد می دانم
فقط آرامشم را می دهی بر باد می دانم
علی رغم تمام لحظه های آشناییمان
تو هم روزی نخواهی کرد از من یاد می دانم
بعد از پیوستگی ها می توانم راز باشم
می توانم آبی دریای نامحدود باشم
بعد از این طوفان وحشتناک آری....
می توانم نم نم بارانی از یک ابر درد آلود باشم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)