روی رف یه دست خیس
آینه ای رو پاک می کرد!...
اون طرف دستی دیگه
یه ماهی رو خاک می کرد!!
اما خورشید می دونست
تا هزار سال دیگه
لکه ای رو آینه
قصه بوسه می گه
قصه بوسه اون
ماهی پولک طلا
که یه روزی پی هیچ
رفت به شهر آینه ها...!
روی رف یه دست خیس
آینه ای رو پاک می کرد!...
اون طرف دستی دیگه
یه ماهی رو خاک می کرد!!
اما خورشید می دونست
تا هزار سال دیگه
لکه ای رو آینه
قصه بوسه می گه
قصه بوسه اون
ماهی پولک طلا
که یه روزی پی هیچ
رفت به شهر آینه ها...!
آی شما ها که شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان!
ناگاه طوفانی تاریک
چشم هایم را با خود می برد
و تابستانی تشته
آوازهایم را
در عطش گام هایش ذوب می کند
و درد
این همه درد...
چیزی نمی گویم
تنها در اندوهم مچاله می شوم
با جهانی از سکوت پرپر شده
هرکی گرفتاری داره
ذکر اباالفضل میگیره
نداره هیچ راه چاره
ذکر اباالفضل میگیره
هم تپش همیشگی! لرزش دستام رو بگیر
برق نگات خط می کِشه، رو این سیاهی ِ حقیر
توی ضیافتِ صدا تا تهِ شعر ِ من برقص
اطلس ِ آواز رو بکِش رو سر ِ واژه های پیر
روز شادی است بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم
همچنین رقص کنان جانب بازار شویم
من به قلّه مي رسيدم
اگه هم ترانه بودي
صد تا سدُّ مي شكستم
اگه تو بهانه بودي
ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
ياد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشترقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انسمعجز عيسويت در لب شکرخا بود
ياد باد آن که رخت شمع طرب میافروختجز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادبوين دل سوخته پروانه ناپروا بود
ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدیآن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستیدر ميان من و لعل تو حکايتها بود
ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مستدر رکابش مه نو پيک جهان پيما بود
ياد باد آن که به اصلاح شما میشد راستوآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
Last edited by seied-taher; 08-07-2008 at 02:08.
...
دل در جهان مبند و به مستی سال کن
جز نقد جان به دست ندارم شراب کواز فيض جام و قصه جمشيد کامگار
خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريمکان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار
می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهديا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هستجام مرصع تو بدين در شاهوار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان روداز می کنند روزه گشا طالبان يار
حافظ چو رفت روزه و گل نيز میرودتسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)