نه ديداري نه بيداري
نه دستي از سر ياري
مرا آشفته مي دارد
چنين آشفته بازاري
نه ديداري نه بيداري
نه دستي از سر ياري
مرا آشفته مي دارد
چنين آشفته بازاري
یکباره مرا بلایت از پای نشاند
بر یک یک مویم آب رنجوری ماند
چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت
وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند
دنیای ما درد است و این دنیای بی درد
غم های کوچک را مصیبت می نویسد
بر شیشه های شب زده باران غربت
اندوه ما را بی نهایت می نویسد
دل درخور صحبت دلافروز نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت
هرگز شب محنت مرا روز نبود
دوش از همه شب ها شب جانکاه تری بود
فریاد از این شب چه شب بی سحری بود
دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل
وز شور تو در سینه شرار دگری بود
دستت به سخا چون ید بیضا بنمود
از جود تو در جهان جهانی بفزود
کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود
گو قافیه دال شو زهی عالم جود
دروازه های شب را
رو بر سپیده وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را
دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
نگاه من چراگاه بهار است
مسیر آرزو ها را گذار است
چرا از ---- سبزش نیابی
که مهماندار فصل انتظار است
((شب خوش))
تو بخوان شب همه شب برايم اي مرغ سحر
كه دل خسته ي من درآمد از سينه به در
تو سبكبالي و من اسير بشكسته پرم
تو پر از شوري و من ز عالمي خسته تنم
تو بخوان تو بمان به گوش اهل جهان
كه خبر شود از شتاب اين كاروان
((شب خوش گرامی))
Last edited by دل تنگم; 07-07-2008 at 01:26.
نمي دانم چه بايد كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو مي بازم جواني را
وگر خواهم بگريزم چه سازم زندگاني را
گرزيان بودن از يكسو غم فرزند از يك سو
كجا بايد كنم فرياد اين درد نهاني را
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)