زندگی او مانند این سربازان خلع سلاح است
که برای سرنوشت دیگری جامه به تن کردند
حال چه سود که صبحگاه از خواب بیدار شوند
به آنان که بی سلاحند و در شک
این واژه ها را بگویید عشق من
و اشک هایتان را بشویید
هیچ عشقی را سر انجام خوش نیست
زندگی او مانند این سربازان خلع سلاح است
که برای سرنوشت دیگری جامه به تن کردند
حال چه سود که صبحگاه از خواب بیدار شوند
به آنان که بی سلاحند و در شک
این واژه ها را بگویید عشق من
و اشک هایتان را بشویید
هیچ عشقی را سر انجام خوش نیست
در صبحگاه سرد بلورين
باران از راه مي رسد
خانه
هيزم
اتش
و شادي دخترك چايكار
از ادامه خواب خوش ستاره ها .
در صبحگاه سرد بلورين
در صسحگاه برداشتهاي سبز
باران از راه مي رسد .
مزرعه
بوته هاي چاي
وشادي آن برگهاي سبز
كه يك روز بيشتر زنده اند .
مردي
كه رو به چهره خورشيد مي رود
بر سايه سياه خودش
پشت كرده است .
گذشت هواپيما.
هواپيما گذشت.
آه
بمبها
زودتر از كفشها
رسيده بودند .
كودك
پايي نداشت .
و داستان غم انگيزي ست
دستي كه داس را برداشت
همان دستي ست
كه يك روز
در خوابهاي مزرعه گندم مي كاشت .
دیشب دوباره/بی تاب در بین درختان تاب خوردم/از نردبان ابرها تا آسمان رفتم/در آسمان گشتم/و جیبهایم را/از پاره های ابر پر کردم/جای شما خالی!!!/یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد/یک پاره از مهتاب خوردم/
مردم همه/ تورا به خدا/ سوگند مي دهند/اما براي من /تو آن هميشه اي / كه خدا را به / تو سوگند مي دهم!/
می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا
به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا
دانه ی خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
رخ مپوشان زمن ای سوخته صد بار چو شمع
شوق روی تو،به یک شعله چو پروانه مرا
مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا
منم ومیکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سرِ خلوت کاشانه مرا
گر طلسم تن من بشکند ایام،هنوز
گنج عشق تو بُوَد در دل ویرانه مرا
در جهان تا بُوَد ازقبله و محراب نشان
قبله ی جان نَبُوَد جز رخ جانانه مرا
صاحب تاج و نگینم چو نسیمی تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا
عمادالدین نسیمی
بر چارچوب ميز
وقتي چار مرد …
وقتي كه
ب
ر
گ
ه
ا
ي
رندگي
فرو
مي ريخت
زن
با طرحي از دو اشك
با طرحي از هزار گل پژمرده
بر دامني بلند
از پلكان لبخندها و
روياها
فرو
آمد .
باز هم
حكم دل بود
باز هم مرد
دلي نداشت .
از گم شدن همه مي ترسيم
اما زيباترين روز زندگي ام
روزي بود
كه با تو در ميانه جنگل
گم شدم .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)