زمانی که
در دریای نگاه تو
زلال شدم
رسم باران را
آموختم
که به چه سان عاشقانه
در فرش گستر آسمان
در مأوای زمین و زمان
می رقصد
و با هر نوای دلت
بر پیکر او که معنای عشق می داند
کوبنده می بارد
زمانی که
در دریای نگاه تو
زلال شدم
رسم باران را
آموختم
که به چه سان عاشقانه
در فرش گستر آسمان
در مأوای زمین و زمان
می رقصد
و با هر نوای دلت
بر پیکر او که معنای عشق می داند
کوبنده می بارد
دلم فرياد مي خواهد ولي در انزواي خويش
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي ؟
كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب
هر چه بر آن بسته در کوفته شد سر به در
زآن بت بت بشکنان هيچ نيامد خبر
بس که پي منزلش گشتم و گرديده ام
پا ز کفم رفت و باز هيچ ندادم ثمر
خسته ز امواج سخت , لنگر سکني به دست
صخره ي اميد ما , هيچ نيامد به بر
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
عزیزم
ما آخر قصه مان را به کلاغها دادیم
بی آنکه در قصه مان
خانه ای باشد
تا رسیدن
مفهومی برای گریز از سیگار های تنهایی کشیدن باشد
این روزها
دیوانه ات
ته جویها دنبال جریانی تازه میگردد
این جریان بر نمی گردد به روزهای گذشته
تا در دست تو
دست داشته باشم
در صدات آرامش
شهد عیش من و تو خواهد شد بعد از آن زهر و شرنگی که مپرس
دل من حرف به خرجش نرود شده دیوانه ی منگی که مپرس
سر در ميان دست ، شكستن … و رعد و برق
پايان خيس و فاجعه بار ( مرا ببوس )!
: گيرم ( گذشته است گذشته !) ، بهار من !
( لب بر لبم گذار ) دوباره مرا ببوس !…
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
تا شود روشن به مردم آنکه نور دیده ای
جان من امشب لباس سرمه ای پوشیده ای
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)