ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان*** میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد*** زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
حافظ
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان*** میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد*** زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
حافظ
دل من ای دل دیوانه من
كه می سوزی از این بیگانگی ها
مكن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس كن این دیوانگی ها
فروغ
ازین باره من پیش گفتم سخن / اگر بازیابی بخیلی مکن
ز گشتاسب و ارجاسپ بینی هزار / بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایه نزد شهنشه رسد / روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت / منم زنده او گشت با خاک جفتبه خواب دیدن فردوسی دقیقی را ، از دقیقی
تويي آن شکرين لب، ياسمين بَر
منم آن آتشين دل، ديدگان تر
از آن ترسم که در آغوشُم آيي
گدازد آتشت بر آب شکر
بابا طاهر
روشنی عقل به جان دادهای
چاشنی دل به زبان دادهای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت
نظامی
Last edited by mahpesar; 11-12-2009 at 09:48.
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی*** ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده ***او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
حافظ
يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
ببرد زود به جانداري خود پادشهش
جان به شُکرانه کنم صرف، گر آن دانه ی دُر
صدفِ سينه ی حافظ بُوَد آرامگهش
حافظ
شکوه از محرومی رویش به نزد کس مکــــــــن .:.:. ای خوشا حرمان و آن حال پریشان داشت
صف به صف مژگان او تیرست و زان غافل مشو .:.:. ای خوشا آن اشتیاق زخم پیکان داشتـــن
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد*** ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی*** شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
حافظ
دلا مـنال ز بيداد و جور يار کـه يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافـظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسي يادست
حافظ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)