کنار خبرهای هوا شناسی رادیو
عده ای خمیازه می کشند
باران قرارش را به هم زده بود
و مردی که بارانی اش را
کنار چشم انتظاریش آویخته بود
مردی که می گفت راز ابر ها را می داند
با بارانی اش اکنون
زیر دوش ایستا ده است
کنار خبرهای هوا شناسی رادیو
عده ای خمیازه می کشند
باران قرارش را به هم زده بود
و مردی که بارانی اش را
کنار چشم انتظاریش آویخته بود
مردی که می گفت راز ابر ها را می داند
با بارانی اش اکنون
زیر دوش ایستا ده است
نه آنقدر با تو دوست بودم
كه برای دیدنت
به كافه ای در آن سوی شهر آمده باشم
نه آنقدر عاشقت
كه برای كشتن ات تپانچه ای بخرم...
دریانوردان
هر چه به دریا می روند
خشک تر باز می گردند
آن که به خشکی نشسته است
در شهری آن سوی دریاها
از پله هایی تاریک پائین می رود
و در چشمه ای روشن
به گوهری نایاب می رسد
دریانوردان
به حسادت
رسن در گردن او می افکنند
و خود را حلق آویز می بینند
شعبدهبازی غمگینم
عاشق تو شدم
که به جای گُل
از کلاهم بیرون آمدی
و به سمت دنیا دویدی
دستم
به گَردِ پای تو هم نمیرسد
چارهای نیست
تا فریب زندگی را نخوردهای
باید جاده را لوله کنم
زیر بغلم بزنم و برگردم
تا به نمایش بعدی برسیم
(مهدی غلامی)
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
(دکتر محمدحسین بهرامیان)
من، میز قهوهخانه و چایی که مدتیست…
هی فکر میکنم به شمایی که مدتیست…
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتیست…
با هر صدای قلب، تو تکرار میشود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است…
هر روز سرفه میکنم اندوه شعر را
آلوده است بیتو هوایی که مدتیست…
…
دیگر کلافه میشوم و دست میکشم
از این ردیف و قافیههایی که مدتیست…
کاغذ مچاله میشود و داد میزنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست…
(مرحوم نجمه زارع)
وقتی بهار شد تو آمدی
وقتی بهار شد تو رفتی
وقتی بهار شد تنها ماندم
ولی من فصل بهار را یکبار دیدم
همان لحظه ای که تو آمدی
دیگر بعد از آن بهاری نبود
اینقدر فاصله نگیر
این طناب تا پوسیده نگردد پاره نمی شود
بگذار عبور زمان آن را گسسته کند
نه کشش من و تو ...
روز گذشت شبی آمد
شب گذشت روزی نیامد
آن هنگام که روی برگه ای نوشتی :
رفتم بی تو ... می روم با او ...
خرت وپرت هاي اين خانه
چشم تو رادور كه مي بينند
يكبند پشت سرم حرف مي زنند
گلدانها
پرده ها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار برهم
مجلات بازمانده بر ميز
حتا اين گربه ي بي چشم و رو
كه در غياب تو ترجيح مي دهد
حياط همسايه را.
مي گويند تو كه نيستي
تنبل مي شوم
وسمبل مي كنم
هر مهمي را
كسي نيست به اين كله پوك ها بگويد
وقتي تو نيستي چه فرق مي كند
فرقم را از كجا باز كنم
و يقه ام را تا كجا،
از فرودگاه كه بردارمت
خواهي ديد ريش سه روزه ام
سه تيغه است و معطر
و خط اطو بازگشته است
به پيراهن و شلوارم.
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)