هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
تو از طلوع روشنی پری
و صبح فرصت دوباره ای
برای در نگاه تو سرودن است
من از نگاه آسمان
من از ترنم لطیف عشق تو سروده ام
من آن شکسته قایقم
که هیچگاه
اینچنین غریب
غرق در نگاه تو نبوده ام
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمی رسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
وطنم كه شعر حافظ شده وصله ي تن تو
كه شكفته شعر سعدي به بهار دامن تو
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
ای دل نکند بـــــهانه جویی بکنــی
بین من و زنـــــدگی دو رویی بکنی
یادت نرود همــــــیشه هنگام جنون
در مصرف عشق صرفه جویی بکنی
طرائف فرو خوانده اي بارها
بخوان طرفه اي نيز از تارها
اگر بر صدا سنج بندي دو سيم
که باشند اندر شرايط سهيم
به جاشان بدان سان کني استوار
که يک صوتي اصلي دهند انتشار
يکي را چو در ارتعاش آوري
شود مرتعش خود به خود ديگري
هماهنگ همسايه دردمند
بر آرد ز دل ناله هاي بلند
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن
شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق
درو دیوار فریادم بهاری است
دوباره رودبار دیده جاری است
پریرویان آمل- مُل بنوشید
زخون این دل عاشق ساری است
تا ولولهی عشق تو در گوشم شد
عقل و خرد و هوش فراموشم شد
تا یک ورق از عشق تو از بر کردم
سیصد ورق از علم فراموشم شد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)