در باغ چو شد باد صبا دایه گل*** بربست مشاطهوار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان*** خورشید رخی طلب کن و سایه گل
حافظ
در باغ چو شد باد صبا دایه گل*** بربست مشاطهوار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان*** خورشید رخی طلب کن و سایه گل
حافظ
لاابالی چه کند دفتر دانایی را؟
طاقت وعظ نباشد، سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را؟
سعدی
از جواني داغها بر سينهي ما مانده است
نقش پايي چند از آن طاووس برجا مانده است
در بساطِ من ز عُنقاي سبک پرواز ِ عمر
خوابِ سنگيني چو کوهِ قاف برجا مانده است
چون نَسايم دست برهم، کز شُمار ِ نقدِ عمر
زنگِ افسوسي به دستِ بادپيما مانده است
ميکند از هر سر مويم سفيدي راه مرگ
پايم از خوابِ گران در سنگِ خارا مانده است
نيست جز طولِ اَمَل در کف مرا از عمر هيچ
از کتابِ من، همين شيرازه برجا مانده است
مطلبش از ديدهي بينا، شکار ِ عبرت است
ورنه صائب را چه پرواي تماشا مانده است؟
صائب شیرازی
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
نیما یوشیج
منیم کؤنلؤم مؤعللیم دیر،دیزیم اؤستؤ دبیستانی
او شاگیردم کی ئویرندیم سوکوت ایله دبیستانی
نه هر دیزدن اولار مکتب نه ده هر شاگیر ازبر خوان
نه هر قطره اولار اینسان،نه هر دریا صدف کانی
افضل الددین خاقانی شیروانی
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مـــــــردانه خویشم
صائب
مُردم از درد و نمی آيی به بالينم هنوز
مرگ خود می بينم و رويت نمی بينم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنايان از سرم
شمع را نازم که می گريد به بالينم هنوز
آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گريخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکينم هنوز
روزگاری پا کشيد آن تازه گل از دامنم
گل بدامن ميفشاند اشک خونينم هنوز
رهی معیری
Last edited by foboki; 10-12-2009 at 18:50.
ز حد گذشت جدایی میانِ ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام، بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود، ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامت است، چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
سعدی
تو را در دوستي رائي نميبينم، نميبينم
چو راز اندر دلت جائي نميبينم، نميبينم
تمنّا ميکنم هر شب که چون يابم وصالِ تو
ازين خوشتر تمنائي نميبينم، نميبينم
به هر مجلس که بنشيني، توئي در چشم ِ من زيرا
که چون تو، مجلس آرائي نميبينم، نميبينم
به هر اشکي که از رشکت فرو بارم به هر باري
کنارم کم ز دريائي نميبينم، نميبينم
اگر تو سروِ بالائي، تو را من دوست ميدارم
که چون تو سروِ بالائي نميبينم، نميبينم
نناليدم ز تو هرگز ولي اين بار مينالم
که زحمت را محابائي نميبينم، نميبينم
خاقانی
مرحبا؛ ای بلبل دستان حی! / کامدی، از جانب بستان حی
یا برید الحی! اخبرنی بما / قاله فی حقنا، اهل الحما
هل رضوا عنا و مالوا للوفا / ام علی الهجر استمرو اوالجفا
مرحبا، ای پیک فرخ فال ما! / مرحبا، ای مایهی اقبال ما!شیخ بهایی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)