مي توانستي اي دل، رهيدن
گر نخوردي فريب زمانه،
آنچه ديدي، ز خود ديدي و بس
هر دمي يك ره و يك بهانه،
مي توانستي اي دل، رهيدن
گر نخوردي فريب زمانه،
آنچه ديدي، ز خود ديدي و بس
هر دمي يك ره و يك بهانه،
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
من با تو كاملم
من با تو رازي روشن
من با تو نام هستي ام اي دوست
اي يار مهرباني و تنهايي
من با تو روشنان را
فرياد مي كنم
مست مستم كن چنان كز شور مي
بازگويم قصه افسون او
ولي نقاشي من كاغذي نيست
براي رسم ابزاري ندارم
كمي احساس را با جرعه اي عشق
به روي برگ ياسي مي گذارم
مي خوردن و شاد بودن آئـيـن منـست
فارغ بودن ز کفـر و ديـن ديـن منـست
گفـتـم به عـروس دهـر کابـيـن تو چـيست
گفـتا دل خرم تو کابـيـن منـست
تمام هستي ام بود و ندانست كه
در قلبم چه آشوبي بپا كرد
و او هرگز شكستم را نفهميد
اگرچه تا ته دنيا صدا كرد
دوران جهان بي مي و ساقي هيچ است
بي زمزمه ناي عـراقي هـيچ است
هـر چند در احوال جهان مي نگرم
حاصل هـمه عـشرتست و باقي هـيچ است
دردا كه در اين دير كهن جاي بدان نيست
ليكن دل ما جز به نگاهش نگران نيست
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)