دلم تا چند یا رب خسته باشد
در لطف تو تا کی بسته باشد
دلم تا چند یا رب خسته باشد
در لطف تو تا کی بسته باشد
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
شب های من هميشه پر از خواهش تو باد
حتی اگر به جای شرابم دهی شرنگ
ای صخره ی غرور تو آماج عشق و مرگ
بر صخره ی غرور تو می ماند اين پلنگ
گر نگویم دوستی از دوستانت بودهام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بودهام
گر چه فارغ بودهام چون نسر طایر ز آشیان
تا نپنداری که دور از آشیانت بودهام
هر کجا محمل بعزم ره برون آوردهئی
چون جرس دستانسرای کاروانت بودهام
ماه من گر پیشتر از صبح برخیزد زخواب
تا به شب بیرون نیاید از خجالت آفتاب
چون سیه روی به خک ره او کرد سجود
گفت مرشد که چنین باد همی حرمت یاد
باید این فاصله ها در ره افسانه نهاد
همچو آن ایت ره مادر هستی چو بزاد
ما که در دلشدگی ره به ثریا بردیم
اینچنین است گریز از حسد و بخل و فساد
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بیرنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجرهها،
کیف دستت، پراز اندیشۀ ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمدهای؟!
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)