دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
نظر داری نظر داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
نظر داری نظر داری
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار
ما کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد
یک نفس سرمست بودن را نمی خواهم که این گل
زیر رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد...
...چند زیر آسمان آواز تنخایی برآری
در دل گنبد صدا جز نقش پیچیدن ندارد
در جهان نقش تماشا را ز دل شستم که دیدم
پرده در این نگارستان غم دیدن ندارد
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِبرون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو
وقتی موضوع انشايم می شوی
حتی يک غلط املايی
مرتکب نمی شوم
بين « من » و « تو » اما
هميشه يک خط فاصله
- ناخودآگاه -
روزگار صفحه ام عرق می کند
مچاله
مچاله می شوم من
و موضوع تو باقی می ماند
حتی ورق اگر برگردد
و رقم بخورد
انشايی ديگر
ورقی ديگر
عرقی ديگر
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست
تو را با اشك خون از ديده بيرون راندم آخر همكه تا در جام قلب ديگري ريزي شراب آرزوها رابه زلف ديگري آويزي آن گل هاي صحرا رامگو با من ، مگو ديگر ، مگو از هستي و مستي
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
در آن آني که از خود بگذري و از تنگ خودخواهي برايي
در فراخ روشن فرداي انساني،
در آن آني که دل برهانده از وسوسه شيطاني،
روانت شعله اي گردد،
فرو سوزد پليدي را
بدرد موج دود آلود شک و نا اميدي را
ای شه امیر غصه و غم
بی لشکر زدی به قلب دشمن
از روزی که روی نیزه رفتی
من روزو شبم شده محرم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)