تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست*** تا بنده تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو ***خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
حافظ
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست*** تا بنده تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو ***خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
حافظ
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
شهریار
سینه باید گشـاده چون دریـــا
تا کند نغمـه ای چو دریـا سـاز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صـــد ره و بـرآیــد بــاز
تـن طوفــان کـش شکیبنـــده
که نفرسایـد از نشیب و فـراز
بانــگ دریــادلان چنیـن خیــزد
کار هر سینـه نیست این آواز
هوشنگ ابتهاج
ز مکران شد آراسته تا زره / میانها ندید ایچ رنج از گره
پذیرفت هر مهتری باژ و ساو / نکرد آزمون گاو با شیر تاو
چنین هم گرازان به بربر شدند / جهانجوی با تخت و افسر شدند
شه بربرستان بیاراست جنگ / زمانه دگرگونهتر شد به رنگحکیم ابولقاسم فردوسی
گلی که خود بدادم پیچ و تابش
باشک دیدگانم دادم آبش
درین گلشن خدایا کی روا بی
گل از مو دیگری گیرد گلابش
باباطاهر
شب فراق نخواهم دواجِ دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه، عاقلان دانند
که احتمال نمانده ست ناشکیبا را
سعدی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند اینها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
![]()
![]()
![]()
اي عجب دردي است دل را بس عجب
مانده در انديشهي آن روز و شب
اوفتاده در رهي بي پاي و سر
همچو مرغي نيم بسمل زين سبب
چند باشم آخر اندر راهِ عشق
در ميان خاک و خون، در تاب و تب
پرده برگيرند از پيشانِ کار
هر که دارند از نسيم او نَسَب
عطار
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
نقش بر سنگ نشسته ست به طوفان نرود
عشق را عقل نمی خواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود
سعدی
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
*************
اصل مطلب
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)