تن ادمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
تن ادمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
تا چند کشم غصهی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را کارم به دعا چو برنمیآید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
اي غنچه خندان چرا خون در دل ما مي کني... خاري به خود مي بندي و ما را زسر وا مي کني
از تير کجتابَي تو آخر کمان شد قامتم .... کاخت نگون باد اي فلک با ما چه بد تا مي کني
ديدم به آتشبازيت شوق تماشايي به سر .... آتش زدم در خود بيا گر خود تماشا مي کني
یه روزی قدرمو می دونی که دیره
روزی که کسی سراغت نمی گیره
یه روزی می دونی من کیو چی بودم
روزی که از نبودنم غصه ات می گیره
باشه خوبم از کنارت ساده می رم
با وجود اینکه می دونم می میرم
به خدا قدرمو می دونی یه روزی
روزی که از تو جدا میشه مسیرم
قدرمو می دونی یه روز
یادم می افتی شب و روز
صدام تو گوشت می پیچه
مثل یه آه سینه سوز
حسرت یک لحظه نگام
دلتنگ می شی بدجور برام
اون روزا دور نیست به خدا
حتی به خوابت نمی یام
مردي كنار پنجره تنها نشسته است
مردي كه بخش اعظم قلبش شكسته است
مردي كه روح زخمي او درد مي كند
مردي كه تار وپود وي از هم گسسته است
چيزي درون سينه او مي خورد ترك
سنگي ميان تنگ بلورش نشسته است
مردم در انتظار نواي ني اند و مرد
حتي نفس نمي كشد از بس كه خسته است
با احتياط مي كند از زندگي عبور
مردي كه مرگ بر سر او شرط بسته است
توانا بود هر که دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود
آقا شرمنده دیگه خواستیم سه نشه به جای میم ت رو گفتیم توانا اومد![]()
دستان سبزت را به روي خاك جاري كن
بشكن طلسم سوختن دراين جهنّم را
با سيب سرخ بوسه هايت امتحانم كن
تكرار كن اسطوره ي عصيان آدم را
آدما با هم و تنهان
هر کدوم یه جور معمان
بعضی واژه ها یه رازن
بعضی واژه ها بی معنان
آدما نقشای رنگین
گاهی شادن گاهی غمگین
آخه زندگی بنا نیست
که سراسر باشه شیرین
زیر آسمون این شهر
چرا دشمنی چرا قهر
وقتی که می شه تهی کرد
جام زندگی رو از زهر
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
دلا باغ تماشا را شکستی
بلور آرزو ها را شکستی
نگاه خویش را بیگانه دیدی
چرا آئینه ما را شکستی
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)